نوشتهایی از آقای رضا بابایی را امروز در کانال تلگرامشان خواندم که بیربط به افکار چند وقته گذشتهام نیست. درباب توسعه نیافتگی ما ایرانیان هم شنیدهها و خواندههای بیسروتهی در ذهن دارم که اشاره به مغز شعری ما دارند. اما کوچکتر و اجراییتر و در زندگی عادی بخواهم نگاهش کنم، باید به یکی از بهترین […]
Tag Archives: شعر
پاییز رسید و با همهی زیباییهایش یادآور سالروز تولد من هم روی تقویم نقش بست. درگیرودار تولد و مهمانی و جشن نیستم، اما به نظر میرسد این تکرار زیبای سالیانه میتواند تلنگری برای هشیارانهتر زیستن و بهانهای برای بهترشدن زندگی باشد. تولد امسال خودم را (مثل سال گذشته) در جمع دوستانِ دلخواهم گرفتم و نه […]
اینبار رخ زمان را میخواهم با عکسی از یک تابلو زیبا که هدیه گرفتهام به روز کنم. بخشی از بیت حافظ که اندیشه و کد او برای زیستن ماست، کوتاه اما بسیار عمیق. من این شعر زیبا را در تمام حرفهایم به کار خواهم بست و به همهی زمانجویان عزیزم که به دنبال مدیریت زمان […]
قصه از آنجایی شروع شد که چشمان تو را بدون قفس دیدم.. کوتاه اما کافی، لحظه ای بود برای آزاد شدن چشم هایت. بعد از آن بارها و بارها دقت کردم، چشم هایت منتظر بودند برای رها شدن های کوتاه ؛ تا خودنمایی کنند، مثل شوق زندانی پس از آزاد شدن من باور دارم که […]
برای این نوشته می توان عناوین مختلفی انتخاب کرد. این روزنوشته را بدون عنوان شروع می کنم و در پایان عنوانی برای آن انتخاب میکنم. امروز یکی از خاص ترین روزهای من بود، عصر خسته، بی حوصله و بدون برنامه مشخص و ملول. کلا این چند وقت به شدت مشغول بودم و یکجورهایی انرژی خالی […]
. . نچکان ماشه را! صلح پرنده ی کوچکی است توی تفنگت لانه کرده . شعر زیبای بالا از آن دوست خوب متممی ام خانم معصومه شیخ مرادی هست. فکر میکنم هنـــر خیلی بیشتر ازآنکه باور داریم، می توانید در روند ِ زندگی مان تاثیر گذار باشد و آن را بهـبود ببخشد. امشب این ترانه را برای […]
امروز ملاقاتی کوتاه اما دلنشین با دوستی داشتم که برای اولین بار حضورا با هم گپ می زدیم. ملاقاتی یک ربعی، که بیشتر از یک ساعت طول کشید. گفتن از سبک زندگی ها و افکار و آینده ای که هر کس برای خودش می بیند. جدای محتوای صحبت ها و نوع نگاه، کار ارزشمندی انجام […]