این نوشته ی کوتاهِ من برای خیلی ها بدیهی است، برای خیلی ها هم خاطره است.
امروز در کلاس روانشناسی بودم، به مشکلی که سالها درگیرش بودم و موقع پیشامدنش عذاب می کشیدم فکر میکردم، و اینکه در کلاس روانشناسی سر نخ هایی پیرامون علت این رفتار بدست آوردم، هرچند دیر اما نهایتا بدستش آوردم.
به ۵ و ۱۰ سال قبل نگاه میکنم، روند تغییرات آرام ولی بنیادین است، کیلومترها فاصله داشتن با دنیا (ودنیاهای قبل) و نزدیک شدن به دنیای جدید، بسیار بسیار آرام رخ میدهد.
روزگاری آرام و پیوسته بودنش را قبول نداشتم؛ می گفتم که آمده ام تحول آفرین باشم و این قواعد را هم قبول ندارم. چندبار به شدت زمین گیر شدم، به مرز فنا رفتم و دوباره روز از نو و تلاشی نو.
خسته ام، از دست داده های زیادی دارم، دستآورد چندانی هم ندارم، اما کورسویی از امید و اهداف نمایان است و من آرام و آهسته و سربه زیر و سخت در پیشم، با این تفاوت که پس از اینهمه سال، این بار برخی از قواعدهستی را درک کرده و قبول دارم.
.
پینوشت:
این نوشته یکی از روزنوشتههایی است که منتشر میکنم. اگر علاقمند هستید میتوانید روزنوشتههای یک مربی و مدرس مدیریت زمان را در آدرس زیر دنبال کنید:
سجاد سلیمانی ( مربی و مدرس مدیریت زمان ).
به قول سهراب :
وسیع باش، و تنها، و سر به زیر، و سخت.
چقدر به دلم نشست فواد.
جدا که شعر تراکم است و تنها هنرِ واژه کنار هم چیدن نیست.