پیش نوشت: این نوشته از سلسله نوشته های هذیان گویی خواب آلود است، نوشته های بدون مخاطب، بی مسئولیت و گنگ.
.
اینجا، آدمها رو سه دسته تقسیم می کنم:
۱- اونهایی که توی مسیر زندگی جاده اصلی رو همیشه طی می کنند و با حاشیه های کنار جاده کاری ندارند
۲- اونهایی که همش تو حاشیه اند و از زندگی فقط زنده بودنش رو درک کردند
۳- اونهایی که گاهی میرن تو لجن زارهای کنار جاده و برمی گـردند دوباره به مسیر اصلی
با دسته های استثنایی اول و دوم زندگی هیچ کاری نـدارم، خودم رو میگم که مثل خیلی ها گاهی آگاهانه یا اتفاقی میرن توی حاشیه جاده، درست وسط لجن زارها.
اینو برای این میگم که امروز برام اتفاق افتاد. انگار پـرده غیب رو از جلو چشمام برداشته، طوری تعریف میکنه و مثال میزنه و مصداق میاره که اصلا باورم نمیشه من هم توی این محیط دارم سالهای زندگی میکنم، مثل آدمی که تازه چشم باز کرده و داره دنیا رو می بینه.
حالت تهوع رو نمی دونم میشه براش انتخاب کرد یا نه، اما هر چی بود و هست، باور دارم که میشه سالها توی اون لجن زار هم زندگی کرد، بدون اینکه اتفاقی بیافته، قسمت یا انتخاب یا مدل ذهنی یا تربیت رو نمی دونم، اما با این همه اطلاعات و آموزش و حرفی که الان وجود داره، اون سبکی زندگی کردن رو واقعا نمی فهمم.
گاهی میگم خوبه، آدم بفهمه دور و برش چه خبـره بد نیست. گاهی هم میگم نه، مصالح بکاررفته در ساختارِ ذهن رو نمیشه به راحتی تعویض کرد. همه حرفهایی که داشتم عادی و بالبخند می شنیدم و رفتارهایی که تحلیل می شد و یا معنای اونها بیان میشد، مثل پتکی بود برسرم. مثل ملاتی که به زور داشت توی مغزم ریخته میشد واسه فهمیدنش.
فقط یه چیزی نمی فهمم، من یهویی چرا افتادم تو اون لجن زار؟
منی که سالها مقابلشون بودم و هیچ بویی نبردم، امروز کنارشون بودم و حرفهای دوستانه شنیدم.
به اندازه تار مویی فاصله است بین جاده و لجن زار در زندگی. یکی به میخ یکی به نعل تلف شدن است و بس.