چند روزی بود که به شدت مریض بودم، یک سرماخوردگی ساده که تبدیل به تراژدی شد و نقطه ثقل آن هم گلوی من بود، صدایم تقریبا قطع شده بود و سرفههای شدیدی داشتم. این روزها که حدود ۱۸ روز (از شروع و روزهای نخست آن میگذرد) بهترم و توانستم دیروز اولین جلسه صددقیقهای خودم را پس از بیماری برگزار کنم.
یکی از دلایلی که بیماری من طول کشید، تمایل من به استفاده نکردن از آنتیبیوتیک بود. شنیدههای من حاکی از آن است که نباید برای هر مریضی کوچکی آنتیبیوتیک مصرف کرد چرا که بدن آدمی در برابر آنها مقاوم میشود و… حالا هرچقدر هم که این شنیدهها سطحی و عوامانه باشد، م تلاش میکنم تا جایی که میشود به آن پایبند باشم. شما اکنون مشغول خواندن روزنوشتهها هستید و لازم به تاکید است که این نوشتهها نظرات و دیدگاههای کاملا شخصی من است و هیچ استنادی به آن توصیه نشده و در آینده ممکن است کاملا رد و نقض شود.
اکنون در حال نوشتن اندیشهای هستم که لابلای روزهای بیحالی و مریضی داشتم:
آیا من زمان خودم را از دست دادم؟
مریض شدن تا چه اندازه میتواند به من ضرر بزند؟ مالی و زمانی
بهتر نبود همان اول، آمپول و داروهای قوی میخوردم و فوری خوب میشدم و برمیگشتم به سر کار و زندگیام؟
آیا مریض شدن در این دروه و زمانهی پیشرفته، وقت تلف کردن است؟
به هرحال برای کسی که دربارهی زمان و مدیریت زمان میخواند و مینویسد اینها میتواند سوالاتی مهم باشد، پرسشهایی که باعث شدهاند من اکنون مشغول نوشتن این چند خط کوتاه باشم.
سرماخوردگی عادی است؟
من فکر میکنم باید پرسشهای کاملا بدیهی و روزمره خودمان را از نو بپرسیم، روزگار عجیبی شده و آدمیزاد شیوههای دیگری برای زیستن (نه تنها زندگی) کشف کرده است. روزگاری مریض شدن عادی بود. مریضی و مرگ و میر هم عادی بود. تلاشها محدود و به همراه نیایش و قربانی برای دفع مریضیها بکار گرفته میشد. به نظرم آن موقعها چند روز مریض بودن، آهسته و کندتر زندگی کردن و استراحتهای مطلق و معافیتهای کوتاه یک امر طبیعی بود و طبیعیتر هم اینکه اگر کسی نمیتوانست، باید جان میداد و میرفت.
از یکجایی به بعد انسان خردمند تندتر زندگی میکند. ماشینیتر و دقیقتر و محاسبه شدهتر. اگر با سیر تکامل بشر کمی آشنا باشید (برای دیدن یک فیلم آموزشی رایگان با عنوان سیر تکامل انسان خردمند کلیک کنید) باید بپذیریم که بسیار سریع داریم زندگی میکنیم و مغز و ماهیچهها و نورونها و سایر اندرونه (امحاواحشا-عکس) بدن ما، فرصت تطابق با این همه سرعت و تغییر را پیدا نکردهاند و یا بهتر است بگوئیم جاماندهاند.
این سرعت باعث شده ما در برخورد با بیماریهای خود نیز، انتظار سرعت بسیار بیشتر از حد انتظار (یا دقیقتر بیشتر از حد توانِ) بدن و کالبد خود را داشته باشیم، زود قد بکشد، زود و خیلی زود زبان باز کند و مثل آدم بزرگها ادا دربیاورد، یا نمه چاق شود یا برای شب عروسی لاغرِ لاغر شود، موها دیگر نریزد (بیخود کرده ژنِ من!) و در برابر بیماریها خیلی خوب و خیلی زود بهبود یابد. چه معنی آدم با این همه کار و خرج، مریض شود؟ اصلا صرفهی اقتصادی ندارد که!
زمانی که آهسته و پیوسته نظارهگر بهبود بدنی خودم بودم (و ارتباط دقیقتر و بهتری با بدنم میگرفتم) یک سوال مرا به مقدمهچینی بالا بیشتر حساس کرد:
چرا نمیری فوری یه آمپولِ قوی بزنی خوب بشی؟ دکتر برو خودش میدونه چکار کنه.
این حرفِ یک همکار است در برابر آهسته زندگی کردن من. راست هم میگفت، میشد یهتوکِپا دکتر رفت و خوب شد. اما من همچنان پافشاری میکردم که:
وقتی یک کار خیلی حیاتی و مهم و ضروری و فوتی ندارم، چهکاریه برم دکتر و فوری خوب بشم؟ بدنم داره تلاش میکنه من هم علاوه بر نظارت دقیق (و دوست شدن باهاش) بهش کمک می رسونم، با کلی لیموشیرین و غذای بخارپز و استراحت و…
حالا به سراغِ سوال بالا میروم: آیا سرماخوردگی عادی است؟ فکر میکنم تمرکز اصلیِ صحبتِ من روی «روند بهبود بیماری سرماخوردگی» است نه خود سرماخوردگی، ولی بر سوال خودم پافشاری میکنم زیرا میدانم (بهتر بگویم گمان میبرم) که در سالهای پیشرو با این سرعتی که ما داریم، سرماخوردگی هم خجالتآور است چه رسد به روندِ کندِ درمانِ آن.
مریض شدن، زمان ما را تلف میکند؟
دارم به پرسش مهم فکر میکنم (هرچند تمرکز اصلیِ من روی سرماخوردگی خودم هست وگرنه در مورد همهی بیماریها سخنی ندارم و نباید هم داشته باشم. شاید اگر خودم مریضی سختتری گرفتم، از این زوایه که نگاه کنم، به نتایج ویژه خودم برسم!) من با سرخوردن زمان را از دست دادم؟ به مشاوره و یا نوشتن در سایت یا دیدن دوستانی نرسیدم؟ و شاید هم پرسشهایی اساسیتر: حق داشتم بیمار شوم؟ چرا بیشتر از خودم مراقبت نکردم؟ چرا فوری-فوتی خودم را تیمار نکرده و به دکتر نسپردم؟
این پرسشها بدیهی است؟ عجیب است؟ به باور من، نه تنها این پرسشها، که بسیاری از باورها و شیوهی زندگی و کارهایمان را باید از نو زیر تیغِ پرسشها ببریم و شاید لازم باشد شیوهی دیگری برای فکرکردن و زندگی کردن انتخاب کنیم.
در نتیجه…
من اندکی به این پرسشها فکر کردهام و باور دارم که:
بدن من حق دارد سالی یکی دوبار مریض شود و ناز کند و آهستهتر از همیشه زندگی کند (خیلی بیشتر شد باید بروم سراغش ببینم چشه!)
بدن من حق دارد در هنگامهی بیماری، روند درمان آهسته و مطابقِ ذاتش را در پیش بگیرد. من حق ندارم با سرعت بسیار زیاد، روند درمان بگذرانم.
پدرم میگفت آدمیزاد باید بتواند بدن خودش را خوب بشناسد، تواناییها و ناتوانیهایش را درک کند و براساسِ آنها تصمیم بگیرد. آهسته و کند شدن بدن در هنگامهی بیماری، یک فرصتِ مناسب برای شناخت بدن و ارتباطگیری با آن است. من در دورهی بیماری، با خودم و ناتوانیها و تواناییهایم بیشتر آشنا میشوم.
خودسرانه عمل نمیکنم. خلاقیت به خرج نمیدهم و برای خودم شیوهی درمانی ابداع نمیکنم. این را به شما هم پیشنهاد میکنم یادتان باشد، به نفعِ شماست.
درسته دنیا خیلی پرسرعت شده، اما من میتوانم در دنیای کوچک و کاملا متمایز خودم، زندگی نرمال و آهستگی ویژهی خودم را دنبال کنم. دنیای نوین هر بدی که داشته باشد، امکانِ زندگی به شیوهی دلخواهم را فراهم کرده است.
پینوشتها:
پینوشت-یک: این تجربهی کاملا شخصی و خاصِ خودِ من است آنهم در یک بیماری ساده به نام سرماخوردگی؛ شما در هر بیماری حتما به دکتر مراجعه کنید و روندِ بهبودِ خودتان را زیرنظر متخصص پیگیری نمایید لطفاً!
پینوشت-دو: عواقبِ همهچی پای خودتان 😉
پینوشت-یک: اگر دوست داشتید تجربهی خودتان را با من در میان بگذارید. حق مخالفت و زیرسوال بردنِ این مدل فکر کردن مرا هم دارید، کاملا آزاد ۸-)
آدرس ویژه و کوتاه این نوشته:
برای آدرسدهی در وبلاگها و شبکههای اجتماعی
سلام سجاد عزز.درسته بدن شما حق بیماری داره ولی انتظار توجه هم داره پس بهش ظلم کردی که گذاشتی ۱۸روز زجر بکشه.درسته مدیریت زمان بلدی ولی همیشه به پزشک خوب اعتماد کن اونم کارش بلده.سرماخوردگی خوبه چون مثل مانور نظامی هست بدن برا دفاع آماده میکنه و اون وسطا چندتا سلول سرطانی فضول هم ممکنه بخاطر تقویت سیستم ایمنی بمیرند یا عواملیکه اگر با سرماخوردگی نمیرند به سرطان تبدیل میشوند.شما با خودخواهی و عدم اعتماد فرصت از دست دادید ببخشید رک گفتم