جلوی باجه ایستاد، آرام و با لبخند. پرسیدم کاری داری؟ گفت: مشتـری را راه بیاندازید من صبر میکنم. چند دقیقه بعد نشست جلوی صندلی باجه و با معرفی خودش به عنوان فروشنده کتاب گفت: کتابهایی را همراه خود دارم که اگر تمایل داشته باشید، نشان تان بدهم.
در آن لحظه به هیچ عنوان از دلم نگذشت که کتابی از او نخـرم، این روزها هم کلی کتاب نخـوانده دارم که وقتی برایشان ندارم، اما قصـد داشتم از او خـرید کنم. نه به خاطر دختر بودنش، نه به خاطر دست فروش بودنش(!)، نه به خاطر نیازم به کتابهایش، قصـد خـرید داشتم فقط به این دلیل که محصولش کتاب بود.
گفتم لطفا لیست بده من ببینم، لیست را که داد، نگاهی به آن انداختم. ۵۰ درصد لیست کتابها را در قفسه کتابخانه ام داشتم. اما او را نگاهی کردم، کوله پشتی بر پشتش بود و آرام نگاه می کرد، دوباره لیست کتابها را دیدم، دودوتا چهارتایی که کردم، و هر طوری که حساب کردم دیدم سنگینی وزن کتابها و حملشان کار من نیست، چه رسد به این دختر! پرسیدم می توانم کتابها را ببینم؟
رفت و چند لحظه بعد از دم در شعبه، ساک مسافرتی دسته دار خود را آرام آرام آورد، پر از کتاب.
سه کتاب
خیلی از دیدن این صحنه خوشحال شدم، به خودم هم افتخار کردم که بین این حجم کار و مشتریان، بی حوصله پاسخش را نـداده ام، و حداقل می توانم کتابهایش را ببینم حتی اگر خریدی نداشته باشم. لیست را دیدم و چند نمونه را خواستم و تورقی کردم. نهایتا توانستم سه جلد کتاب انتخاب کنم. بین آن ۴۰ جلد کتابی که همـراهش بود. چند نفـر از مشتریان هم به دیدن کتابها مشغول شـدند و خریدی داشتند. من این سه کتاب را خریدم:
۱- نبـرد هیتلر – نویسنده آدولف هیتلر – مترجم: ؟
۲- انسان و سمبولهایش نویسنده کارل گوستاو یونگ – مترجم: محمود سلطانیه
۳- به کودکی که هرگز زاده نـشد نویسنده اوریانا فالاچی – مترجم: مانی ارژنگی
.
چرا دربارهی آنها مینویسم؟
برای نوشتن این داستان خـرید عنوان های مختلفی به ذهنم خطور می کند که می توان برای هر یک پستی جداگانه نوشت:
- نوع ِ فروش کتاب
- حرف هایی که دخترکِ کتابفروش ( بر فعلِ دخترکِ کبریت فروش 😉 ) در حاشیه فروش کتاب میزد
- چند مشتری دیگری که وارد بحث شدند و کتابها را دیدند
- لیست فروشی که با مداد نوشته شده بود و با فروش هر کتاب یک نام از آن حذف می شد
- عناوین کتابهایی که برای فروش انتخاب شده بودند
- جنس کاغذ و نوعِ چاپ کتاب ها
- خود دختر و سعیِ او برای فروشِ کتاب
- نوع معـرفی هر کتاب به من
- دخالتِ نکـردن هیچ کـدام همکارانم در این بحث
قصـد ندارم چنین داستان بلندی بنویسم، عناوین شاید با چند خط بعدی ، به اندازه ای شفاف شوند. من سه جلـد دلخواه خودم را انتخاب کردم، هیچ اجبار و ترحمی هم در خرید نداشتم، نبرد من را قبلا بریده بریده با فایل های PDF خوانده بودم اما علاقمند بودم که داشته باشم و سرفرصت تکمیل بخوانم، یونگ را هم بسیار شنیده ام و گاه به گاه و جزئی خوانده ام اما عنوان کتاب و نام نویسنده اش مرا جذب خرید کرد، و به کودکی که هرگز زاده نشد را هم به خاطر علاقه خودم به نامه نگاری (نامه ای به او و همچنین نامه هایی به گذشته ام ) انتخاب کردم.
نقدی بر این رفتار
علاوه بر نقـد جـدی که در پایان خواهم داشت، می خواهم روی ایده و نیت یا قصـد اصلی خودم در این خـرید تمرکز کنم: پولـدار شدن این دختر ِ کتاب فروش یا اگر بخواهم کمی واقعی تر بگویم توانِ ادامه کار و کسب ِ درآمد برای او. من همچنان اصرار دارم که بر روی پولـدار شدن او تاکید کنم، هرچند می دانم در این جامعه و با نوعِ معامله ای که وجود دارد (کتاب) و مردمی که در شهـرهای ما بی کتاب زندگی بهتری دارند، عملا او فقط توانِ ادامه کار و زندگی را دارد. خیلی خرسند و خوشحال می شوم که ببینم روزگاری این دختر، یک درآمد بسیار خوب و امکانات رفاهی فراوان کسب کرده و کارش سکّه شده.
امیدوارم روزگاری برسد که برای رساندن کتابهای خوب در دست مردم، رقابتی عجیب راه بیافتد (مثل بازار املاک و بنگاه و مشاوران املاک) و سرمایه گذاران به این قطعیت برسند که این بازار سود سرشاری دارد و کیفیت نشر در ایران دوشادوش استاندارد جهانی باشد و نویسنده بودن، برتر از چهـره های سینما یا سیاستمداران شناخته شوند و….. (آرزو بر جوانان عیب نیست و من هنوز جوانم 😉 )
کافیست. حال نقـد این خرید، دو عکس زیر را مشاهده کنید:
.
کپی کردن کتاب و فروختن آن، تنها یکی از معضلاتِ «کتاب» در ایران است
کپی کردن و فروختن کتاب به جای کار حرفه ای نشر
.
عکس های بالا را از کتابهایی که امروز تهیه کرده ام گرفتم. کپی کردن کتاب و توزیع آن، در کمترین شکل ممکن، خروج ناشر و نویسنده از منافع فروش است و در این بازار کساد و نه چندان جالب، یک ضرر و یک فرهنگ غلط .
فکر میکنم اگر ناشران بتوانند (با همه فشار کاری که تحمل می کنند) یک فاکتور خرید ویژه برای دست فروشان و بازاریابهای حضوری در نظر بگیرند، بتوان با سود بیشتر علاقمندان به این کار را حفظ کرد و در آنِ واحد پیروزی بزرگتری به دست آورد: افزایش ضریب نفوذ مطالعه (یا لااقل آشنایی با کتاب!)
توصیه دیگری برای این دور زدن ها به ذهنم نمی رسد همانجا هم تقریبا با دیدن کیفیت نشـر در لفافه حرفی را به آن دختر کتاب فروش عزیز ومحترم زدم که امیدوارم اگر دست فروش کتاب دیگری هم این متن را خواند (یا هر کسی که کتاب می فروشد) بتواندبه آن عمل کند تا همه با هم برنده این میدان زندگی جمعی کنار هم باشیم : سعی کن کتابهایی رو انتخاب کنی و بفروشی که خواننده بعد از خوندنش، لذت ببره و بدونه و احساس کنه که چیزی یاد گرفته که توی زندگیش تاثیر مثبت گذاشته. تو با این کار همیشه مشتری داری. همیشه.
قبول کرد، سری تکان داد و هزینه را پرداخت کردم و بعد هم شماره تلفنی داد و گفت: اگر حتی از این لیست من کتاب نخواستید، می تونید با من تماس بگیرید من در اولین فرصت کتابها رو تهیه می کنم و براتون میارم.
پینوشتها:
پی نوشت-اول: انسان و سمبل هایش نوشته کارل گوستاو یونگ (به آلمانی: Carl Gustav Jung)، فکر میکنم نام یونگ به اندازه کافی در زمینه کاری خودش شهرت دارد، اما خب روی جلد کتاب پونگ (!) نوشته شده، سودجویی و کپی کاری کتاب مرزی نـدارد!
پی نوشت-دوم: من همچنان به این دختر حق میدهم! خیلی کار خوبی می کند که کتاب می فروشد، بهتر از هزاران دست فروشی است که دیده ام و دیده اید که آشغال ترین اجناس ممکن را به مردم می فروشند. فکر میکنم به جای این دختر جوان، کسانِ دیگری هستند که باید به فکر این معظل باشند و برای آن چاره جویی کنند و اقدامی عملی که به نفعِ همه باشد، بیابند.
پی نوشت-سوم: می توانستم از نگاه یک کارمند بانک یا موسسه مالی هم به این موضوع نگاه کنم و یک تجربه را بنویسم، اما خب ترجیح دادم با توجه به جنس ِ این تجربه (که ممکن است برای هر کسی در هر جایی پیش بیاید) در روزمرگی روزنوشتهها دسته بندی شد.
پینوشت-چهارم: شاید دوست داشته باشید از کتابخانه زمان بازدید کنید. جایی که کلی کتاب و خلاصهی آنها را برایتان فراهم کردهام. روی لینک زیر کلیک کنید:
Pingback: نوشتن درمانی! - سجاد سلیمانی