این روزها درگیر شغلی هستم که بزندرو توش رواج داره، دروغ مثل نقل و نبات، هرچقدر میشه تیغ بزن و تامام. شهرت خوبی هم میان عموم مردم نداریم، رسانهها هم بنزین روی آن میریزند.
اما من وارد این شغل شدم چون دوستش داشتم و بر اساس دودوتا چهارتایی که کردم دیدم میتونم توش موفق بشم. هرچند الان اصلا موفق نیستم ولی چون 6 ماهه اول هست، گذاشتم به حساب خاکخوری. حالا کلمهای به نام اعتبار برای من مهم شده.
چرا «اعتبار» برای من دغدغه شده؟
من با مدل ذهنی خودم فکر میکنم که در میانهی بسیاری از آدمهای بیسواد، بزندر رو و ویترینی از صفات غیرمثبت، میتوانم الگویی خوب برای کار و رشد داشته باشم، چیزی که به مرور ساخته میشود، چیزی که میشود اسمش را اعتبار گذاشت، شاید هم برند شخصی.
یکی از آدمهای بسیار باسوادی که نوشتههایش را گاه به گاه میخواندم مرحوم رضا بابایی بود (کسی که مرگش را هنوز عمیقا باور نکردهام.)
در میانهای این سوالی که در ذهنم داشتم، رفته بود سراغ نوشتههای باقی مانده از او تا رسیدم به این نوشتهی زیبا و عمیقش دربارهی اعتبار. به گمانم این نقد و این تلنگری که در نوشتههایش وجود دارد را باید به خود بگیرم و وفرض کنم که استاد در حال صحبت با من است و این حرفها را به من میگوید. برویم این نوشتهی کوتاه را با هم بخوانیم:
اعتبار، خرواری چند!
این بخش نوشتهی آقای رضا بابایی است:
ـ آقای کارگردان، فیلمی را که ظرفیت و کشش آن بیش از ۴۵ دقیقه نیست، در ۱۰ قسمت ۶۰ دقیقهای میسازد و به صداوسیما میفروشد. در این فیلم، گفتوگوها یا صحنههایی طولانی را میبینید که هیچ دلیلی جز هنر کش دادن، پای آنها را به فیلم باز نکرده است. چرا او به اعتبار حرفهایاش نمیاندیشد؟ چون سفارشپذیری، او را از هر گونه اعتباری بینیاز میکند.
ـ روحانی مسجد، حدیثی را برای مردم میخواند که ۵ دقیقه برای اطمینان از سند آن، وقت نگذاشته است. چرا؟ چون اعتبار علمی در ذهن او و مخاطبانش جایگاهی ندارد.
ـ کارخانۀ تولید لوازم خانگی، بیکیفیتترین کالاها را روانۀ بازار میکند و هیچ غم اعتبار به دل راه نمیدهد.
ـ آقای سیاستمدار، پیش از انتخابات، وعدهها و شعارهای آسمانخراش میدهد، و پس از انتخاب به ریش همۀ ما میخندد. چرا؟ چون او به اعتبار سیاسیاش در جامعه اهمیتی نمیدهد و میداند که آیندهاش در گرو خوشخدمتی است، نه کارنامهاش.
ـ سیاستمداری دیگر، در یک ساعت سخنرانی، صد گونه مغلطه و شعبده میکند و خودش هم میداند که شنوندۀ باهوش، حرفهای او را باور نمیکند؛ اما بیمی به دل راه نمیدهد؛ چون نیازی به اعتبار در نزد نخبگان ندارد.
ـ استاد دانشگاه، بدون کمترین صلاحیت علمی، دشوارترین درسهای مربوط با نامربوط به رشتۀ دانشگاهیاش را میپذیرد و نیرو و وقت نسلی از دانشجویان را تباه میکند. آیا برای او مهم نیست که اعتبار علمیاش را از دست بدهد؟ نه.
ـ مجریان برنامههای صداوسیما، یک مشت جملههای کلیشهای و تکراری و بسیار سطحی و مصنوعی را تحویل بینندۀ بیچاره میدهند و هیچ نمیاندیشند که ده برابر آنچه در جلو دوربین میگویند، باید مطالعه و تأمل کنند. چرا؟ چون آنان به اعتبار حرفهای نیاز ندارند. لوسبازی و شیکپوشی و پشتهماندازی و خوشتیپی، چه کم از اعتبار هنری دارد!
ـ مجلس هفتم با شعار «ژاپن اسلامی» افتتاح شد. اما در همان دوران ما به کرۀ شمالی نزدیکتر شدیم. آن مجلس به پایان رسید و رئیس آن اکنون بیش از ده شغل مهم علمی و اجرایی دارد. اگر کارنامه در این مُلک اعتباری داشت، ایشان اکنون باید در خانۀ کذاییاش مینشست و خاطرات اسفبارش را مینوشت و در پی ناشری خوشحساب میگشت.
ـ نیازی نیست که مردم به کارنامۀ مسئولان نمره بدهند؛ مسئولان محترم، اعتبار و نمرۀ قبولی خود را از جایی دیگر میگیرند.
ـ آقا یا خانم پزشک، ساعت هفت صبح به درمانگاهی دولتی میآید و تا هفت عصر، بیش از صد بیمار را ویزیت میکند. او میداند که استقبال از او وامدار ارزانی درمانگاههای دولتی و سخاوت بیمه است، نه محصول حوصله و وجدان کاری او. پس چرا به خود زحمت بدهد و بیمار را آدم به حساب آورد؟
ـ سیستم مدرکدهی در دانشگاههای ایران، شاهکار اعتبارسوزی است. اعتبار را میخواهند چه کنند! سردرهای بزرگ و ساختمانهای چشمپرکن کافی است.
ـ نظامی نطق سیاسی میکند؛ سیاسی گارد نظامی میگیرد؛ روحانی جامۀ محتسب میپوشد؛ پزشکان برج میسازند؛ مهندسان تجارت میکنند… کسی برای اعتبار صنفیاش تره خرد نمیکند.
ـ اعتبار، اعتباری داشت آن روزها که سیاست، سنگ ترازوی ارزشها و شایستگیها نبود.
در ایران، اعتبار هیچکاره است. برای رسیدن به جایگاهها و مناصب و مشاغل، راههایی بسیار کوتاه و بیدردسر وجود دارد. راههای وسوسهانگیز میانبر، چنان مقصود را نزدیک میکنند که همۀ اعتبارها را از اعتبار میاندازند. اعتبار، رنج و زحمت دارد. باری چنین گران را چرا باید بر دوش کشید وقتی آبی از آن گرم نمیشود و آب در جایی دیگر غلغل میکند؟ عرق جبین و کدّ یمین، سهم سادگان و عقبماندگان از قافلۀ ارتباطات و سیرک ریا و سرسپردگی است. وقتی رقابت بر سر همرنگی و زرنگبازی است، اعتبار خرواری چند!
پایان نوشتهی رضا بابایی.
این نوشته چه ربطی به من داره؟
این مهمترین سوالی هست که یاد گرفتم بعد از خواندن هر متنی، از خودم بپرسم. الان هم دارم به این فکر میکنم من توی شغل جدید و میان این همه بیاعتباری و شهرت ِ نامعتبر و نگاههای مردم، چگونه میتوانم معتبر باشم؟
به نوبهی خودم در قامت یک شخص، اعتبار من از چه چیزی نشات میگیرد؟ چگونه اعتبارم را حفظ کنم؟ چگونه این اعتبار را توسعه بدهم؟
سوالات مهمی است که در ابتدای راه آویزهی گوشم کردهام تا به این امید که به اندازهی خودم، بتوانم کار خوب تحویل مخاطب بدهم.
راستی یادم رفت بگم، من این روزها مشاور املاک شدم.
کجاها اعتبارم آسیب دیده؟
این نکته را هم اضافه کنم که کلمه یا مفهوم اعتبار برای من هنگامی که کارهای قبلیام را رها کردم نیز مهم بود. زمانی تدریس میکردم و زمانی که آن را رها کردم، کلمهی اعتبار برای من ارزش بود. اما هنوز نمیدانم مخاطب ِ من، دوستان ِ من و روابط من پس از این انتخابها و تغییر مسیرهایم چه اعتباری به من میدهند؟
کجاها اعتبارم آسیب دید یا در چه مواردی شخصیت و منش من، همچنان اعتبار دارد؟
به گمانم، زمان همهی اینها را نشان خواهد داد.
نوشتههای مرتبط:
اینجا که من چیز خاصی ننوشتم و نگفتم، فقط دغدغههای خودم را مطرح کردم. اما اگر دوست دارید نوشتههای مرتبط رضا بابایی را مطالعه کنید، پیشنهاد میکنم روی لینک زیر کلیک کنید: