مهمان این قسمت اول پادکست اکنون آقای علی سریزدی هماکنون موسس و مدیرعامل سایت دانزی و قبلا سایت دکتردکتر هستند. (البته وقتی که این پادکست منتشر میشه علی دیگه مدیرعامل سایت نیست و دکتردکتر را به تیم جدید واگذار کرده).
زندگی یک کارآفرین و کسی که استارتاپ موفق داشته به چه کیفیتی میگذره و چه اتفاقاتی براش افتاده؟
مهمان این قسمت علی سریزدی
اینستاگرام علی سریزدی / سایت دکتردکتر
اسپانسر یا حامی مالی قسمت اول
مهدی رضایی سئوکار و طراح سایت؛ به شما کمک میکنه در صدر نتایج جستجوها باشید و در این فضای رقابتی؛ بتوانید به کسب و کار خودتان را دیجیتالی کنید (سایت – شبکههای اجتماعی همانند اینستاگرام)
سایت مهدی رضایی / اینستاگرامش / شماره موبایل 09128760047
دیدن ویدیو تیزر کوتاه و گلچین از قسمت 7
در این قسمت تیزر کوتاه و گلچین شده ای از گفتگو با آقای صفاری را می بینید که میتوانید کلیات صحبتها را تا حدودی برایتان مشخص کند.
تماشای ویدیو کامل این گفتگو در یوتیوب (قندشکن روشن باشه):
برای دیدن ویدیو کامل روی لینک زیر کلیک کنید
دانلود فایل صوتی این قسمت از کانال تلگرام (با قندشکن):
شنیدن پادکست اکنون در اپلیکیشنها و دنبال کردن ما در شبکههای اجتماعی:
حمایت از پادکست اکنون
قصد دارم پادکست اکنون را فراتر از یک رسانهی گفتگومحور تبدیل کنم و اهداف و آرزوهایی برای آن دارم (مثلا چاپ کتابی از تجریبات مهمانان برنامه و…) که در این راه نیازمند همراهی و کمکهای شما عزیزان هستم. برای آشنایی با اهداف من و انواع روشهای کمک به آن، روی دکمه زیر کلیک کنید:
پادکست اکنون – کلیه اپیزودها
برای دیدن یا شنیدن کلیه قسمتهای پادکست اکنون روی دکمهی زیر کلیک کنید تا به صفحهی اصلی پادکست برسید:
لیست اپیزودهای فصل اول:
آنچه در این پست مشاهده کردید؛ از فصل اول بود. در ادامه میتوانید لینک کلیهی قسمتهای منتشر شده در فصل اول را مشاهده کنید. روی هر کدام کلیک کنید به فیلم و فایل صوتی آن دسترسی خواهید داشت:
- فصل1 قسمت صفر: دلایل راه اندازی پادکست اکنون از زبان سجاد سلیمانی
- قسمت1: علی سریزدی – موسس و مدیرعامل دانزی و سایت دکتردکتر
- قسمت2: امیر تقوی – کارآفرین سریالی
- قسمت3: دکتر مصطفی مرشدی- برای تحول دیجیتال نیازمند تغییرات جدی هستیم
- قسمت4: مجید کثیری موسس سایت اخباررسمی و متخصص روابط عمومی
- قسمت 5 – زندگینامه دکتر محمدمهدی روحانی – مدیرعامل سرای ابریشم کارآفرین صنعت فرش
- قسمت6 – مهرداد مظاهری – مدیرعامل شرکت نرم افزاری رستک
- قسمت 7- سایروس صفاری – بازرگان ایرانی مقیم آمریکا
- قسمت8- سعید حیدریان / مدیر کاروانسرای شاه عباسی در کویر مرنجاب
- قسمت9 – گفتگو با پیمان اکبرنیا درباره علم و شبه علم + تفکر سیستمی + سیستم های پیچیده
- قسمت10- زندگینامه آرمان ولیان – آموزش اتیکت و آداب معاشرت
- قسمت 11 – گفتگوی ویژه با محمدرضا شعبانعلی – سایت متمم
- قسمت12- زندگینامه سمیه حسن زاده – برندسازی املاک و برند استراتژیست
- قسمت13 – دکتر علی شجاع – همبنیانگذار آهن آنلاین (متخصص باشیم یا جنرالیست؟)
- قسمت14 پادکست اکنون حذف شد
- قسمت15- جواهرسازی لوکس پوریا شکرپور (با ظاهری متفاوت)!
- قسمت16 – از غواصی صنعتی تا صادرات سنگ و کشتی سازی – جاوی پژمان
- قسمت17- اشکان بهرامی – صادرکننده فولاد و موسس پادکست صادراتی
- قسمت18- اهمیت یادگیری زبان در صادرات – از کدوم کشورها شروع کنیم؟ چطوری صادرکننده فولاد شدم؟ اشکان بهرامی (بخش دوم)
- راهنمای راه اندازی مارکت پلیس ها (marketplace) – مجتبی ذوالفقاری – قسمت 19 پادکست اکنون
- برند brand چیست؟ چگونه یک برند موفق بسازیم؟ پرسونال برند چیه؟ رضا مهدوی استراتژیست برندسازی – قسمت ۲۰ پادکست اکنون
- از فوتبال تا بلاکچین – هومن متولی (کارآفرین سریالی حوزه فناوری) – قسمت 21 پادکست اکنون
- لاکپشت موفقیت – زندگینامه خانم آیبولک پقه (فروشگاه لباس آی بولک) – قسمت 22 پادکست اکنون
- چاقو، چکش، لباس – زندگینامه شهاب چراغی (جهانگرد، گردشگر و تورلیدر آفریقا) – قسمت 23 پادکست اکنون
- از تهران تا بغداد (1) صادرات به عراق – رضا مونسان – قسمت 24 پادکست اکنون
- از تهران تا بغداد (2) صادرات به عراق – رضا مونسان – قسمت 25 پادکست اکنون
- زندگینامه مجید کیانپور + ورود به بازارهای بین المللی – قسمت26 پادکست اکنون
- صنعت مشاوره مدیریت و سهام داری خصوصی (پرایوت اکویتی Private Equity) – مجید کیانپور قسمت27
- تفاوت رهبری و مدیریت در سازمان ها – رهبر سازمان کیست؟ / دکترشیخ ابومسعودی (بخش اول) اپیزود28
- ویژگی رهبران موفق سازمانی چیست؟ دکترشیخ ابومسعودی (بخش دوم) اپیزود29 پادکست اکنون
- رضا غیابی استراتژیست کسب وکار – برگزارکننده تداکس تهران – اپیزود 30 پادکست اکنون
- محمد دبیری – گروه ساختمانی آفتاب (شیراز) و فیبون – اپیزود 31 پادکست اکنون
- سمانه قائدی – بلاگر تخصصی هتل و دیجیتال نومد – قسمت 32 پادکست اکنون
- علی بهرام پور – کانی راش (پوشاک آقایان) بخش اول | قسمت 33 پادکست اکنون
- علی بهرام پور – کانی راش (پوشاک آقایان) بخش دوم | قسمت 34 پادکست اکنون
متن کامل این گفتگو
متن منتشر شده مثل محتوای پادکست، دارای کپیرایت انحصاری است. لطفا هر بخشی از پادکست یا متن را به صورت آنلاین یا مکتوب منتشر میکنید حتما به «پادکست اکنون» به عنوان منبع اشاره داشته باشید. با تشکر
مقدمه
سجاد سلیمانی : به پادکست اکنون خوش آمدید شما شنونده قسمت اول از فصل اول پادکست اکنون هستید این پادکست برای اینه که به تماشای زندگی یک نفر بشینیم بر خلوت من آدم رو با خودش مرور کنیم و ببینیم چطوری فکر می کنه و چطور تصمیم میگیره و اشتباهاتش چی بوده و مسائل و مشکلاتی که داشته چی بوده و چطوری حلش کرده
واقعیت اینه که ما خیلی وقت ها آدم هایی که می بینیم به یک جایی رسیدند و چیزی دارند و کارخانه و مدرکی دارند یا استاد دانشگاهی هستند ادم معروفی هستند ما فقط ویترین ظاهری را میبینیم و آرزو می کنیم که جای اون باشیم.
حالا می خواهیم از خودش بپرسید آیا از همین چیزی که داری راضی هستیم و می خواستی به اینجا برسیم و رضایت داریم مسیر طی شدهات برای اینکه به اینها برسی چیه؟ و چه مشکلاتی را پشت سر هم گذاشتی الان کجایی؟ و با چه کیفیتی زندگی میکنیم و مسیر پیش روت و انتخابهای آینده چیه؟ و این ها رو با ما شنوندگان پادکست به اشتراک بگذاره؟
من سجاد سلیمانی میزبان پادکست هستند و با مهمانان صحبت میکنم مهمون قسمت اول پادکست اکنون علی سریزدی است بچه سر یزد یزد؛ بنیانگذار سایت دکتردکتر سایتی که در حوزه پزشکی و خدمات پزشکی جزو سایت های بسیار معروف است.
میخواهیم با این آدم صحبت بکنیم و زندگی اش رو مرور کنیم البته این رو هم بگم که علی خودش قصهگوی خوبی هست و داستانهای زیادی داره و داستانها رو خیلی خوب با ما به اشتراک میذاره و بیان میکنه امیدوارم از شنیدنش لذت ببرید و لابلای این قصهها نکته هایی برای زندگی خودتون پیدا کنید
اسپانسر این قسمت
اسپانسر یا بهتر بگم حامی قسمت اول پادکست مهدی رضایی هست در واقع به هیچ کس نمیاد اسپانسر قسمت یک از پادکست باشه ولی مهدی بیشتر حمایت کننده هست و من ازش ممنون هستم و مهدی مشاوره تبلیغات آنلاین و سئو کار است.
یعنی خیلی ساده میشه شما اگر سایت دارید و می خواهید توی فضای رقابتی امروز دیده بشید کار مهدی این هست که کمک بکنید دیده بشید مثلا اگر شما فروشنده یک لباس مردانه یا زنانه هستید وقتی یک نفر توی گوگل میگرده که شما رو پیدا کنه مهدی کارش اینه که کنه گوگل اون رو به آدم ها نشون بده.
یک تیمی هم تازگی راه اندازی کردند و دور هم جمع شدن و خیلی با انگیزه برای کسانی که سایت ندارند سایت راه اندازی می کنند تیم تولید محتوا هم دارند برای مدیریت پیج اینستاگرام و سوشال مدیا روی شبکههای اجتماعی که هم آن را اداره میکنند و امنیت رو به عهده می گیرند و هم محتوا براتون تولید میکنند که اونجا هم بیزینس خودتون رو بتونید دیجیتال بکنید
من لینک های دسترسی و تماس با مهدی رضایی رو توی کپشن پادکست میزارم ولی اگر خواستی توی واتساپ یا تلگرام یا سایر شبکه های اجتماعی با شماره موبایل 09128760047 میتونید پیام بهش ارسال بکنید و سایتش هم هست mahdirezaee.ir توی اینستاگرام هم @imahdirezaee میتونید بهش دسترسی پیدا کنید.
با تشکر از اسپانسر محترم مهدی رضایی ۳ و کار و مشاوره تبلیغاتی آنلاین خوب دیگه طولانی نکنیم بریم سراغ خود پادکست و علی سریزدی مهمان برنامه و حرف هاش رو باهم بشنویم.
شروع پادکست
سجاد سلیمانی : علی جان سلام خیلی خوش آمدید به پادکست اکنون. علی سریزدی مدیرعامل سابق دکتردکتر امروز مهمان اولین پادکست ما است و قراره با هم در مورد کارهاش خودش و زندگی خصوصی طورش صحبت بکنیم علی جان می خواهی یک صحبت داشته باشی
علی سریزدی: من سلام عرض می کنم خدمت همه مخاطبین پادکست اکنون پادکست بگیم دیگه آره همینجوری خوبه هستم در خدمتتون و امیدوارم بتونیم گفتوگوی خوبی داشته باشیم
سجاد سلیمانی : علی الان چند سالته
علی سریزدی: من الان ۳۳ سالمه من تاریخ 1/4/66 متولد شدم
سجاد سلیمانی : بسیار خوب سیبیل چنگیزی ها سن رو یک خرده برده بالا
علی سریزدی: کلاً کار آدم رو پیر میکنه
سجاد سلیمانی : بیا یک کاری بکنید بیا مسیر طی شده تو رو یک بار مرور کنیم برای کسانی که نمی شناسند چون تو پادکست نداشتیم به من بگو من یکی از برنامههایی که دیدم با یکی از بچهها صحبت میکردید میگفتی علی از بچگی کنجکاو بود و بریم از دوران قدیم یک سری بزنیم و مرور کنیم زندگی رو ببینیم چه کار کردیم
علی سریزدی: چقدر قدیم یعنی چند سالگی
سجاد سلیمانی : همون موقع که بلبرینگ دوچرخه خودتو باز کردی ساچمههاش ریخت زمین؛ از اونجا شروع کن
علی سریزدی: ببینید من پسر اول خانواده هستم و بچه اول یک آزادی هایی دارند چون کسی بزرگتر از خودشون نیست که دستور بده و بگه فلان کار رو بکن یا نکن نسبت به بچه های بعدی یکم آزاد تر هستند و بچه های بعدی آسیب می خورند.
به وسیله این موضوع بعد من چون بچه بزرگ بودم و بابام بیشتر سر کار بود و مامانم مشغول کار خودش بود به هرچیزی ور میرفتم و فضولی می کردم و کنجکاوی داشتم مثلاً من بچه که بودم توی کوچه معروف بودند به آدم میشه خیلی توی یزدمیگفتیم کاغذ باد اصطلاح ش بادبادک هست خیلی بادبادکهای خفن درست میکردم هم خیلی زیاد بالا میرفت و هم استحکام خیلی خوبی داشت و آن را خیلی خوب بلد بودم و یاد گرفته بودم و دوچرخه هم اون موقع یادمه که دوچرخه ها رو وقت مدرسه پنچر میکرد نمیگذاشتن زیر زمین که ما بازی نکنیم ولی تابستون که می شد روز اول مدرسه که تعطیل میشد میرفتیم دوچرخه رو میآوردیم بالا و به هر حال هر کاری که نیاز بود با این دوچرخه بکنیم.
تعمیراتش رو خیلی وقتها من خودم انجام میدادم مثلاً ترمزش رو درست کن بالا و پایینش کن و اینجوری بود و یک روزی یادمه که من کنجکاو بودند که رینگ چجوری انقدر نرم میچرخه و اومدم دوچرخه خودم نه دوچرخه بابامو برداشتم و باز کردم باز کردم ببینم تهش به کجا میرسم که این اینقدر نرم داره میچرخه پیچ آخر رو که باز کردم 7-8 تا ساچمه ریخت بیرون ساچمه ها را برگشتم اصلا نمیدونستم چطوری عمل میکنه ساچمه متری هست.
اومدم و دوباره این رو مونتاژ کردم دیدم نه مثل اون چیزی که باید میچرخید دیگه نمیچرخه و از کار افتاد بر شاید بگم من سه یا چهار روز درگیری نبودم که این ساچمه ها رو می خواستم دور اون دایره رینگ نگه دارم و اون رو مونتاژ کنم و ۳ یا ۴ روز بهش ور میرفتم و صبح تا شب درگیر بودم و نمی شد و آخر برداشتم رفتم دوچرخه ساز محلمون. گفتم من همچین کاری کردم برداشت یکم گیریس مالید و اونها رو انداخت توی اون و خیلی راحت مونتاژ کرد.
بلد شدم که اینجوریه و خیلی کارها توی زندگی هست که من همین شکلی قبل از اینکه هیچ دانشی داشته باشم اول تجربه کردم یا یک خرابکاری کردم گندی زدم بعد رفتم دیدم درستش اینجوری بود یا اینکه توی اون تجربه بدست آوردم یا از متخصص پرسیدم ولی چیزی که همیشه برام ارزش بوده اینه که به این فضولی اولویت بدم و خیلی مهم بوده ابرام که بفهمم چی میشه و نتونستم ازش خیلی زود بگذرم
سجاد سلیمانی : یعنی میری توی دل کار و می فهمی کجا بود و شروع می کنی به ساختن یعنی این فضای استارتاپی که تجربه کردی احتمالاً همچین چیزی هست شروع کردیم و بعد تازه درستش کردی و مشکلاتش رو دیدی
علی سریزدی: ببینید اصلاً روزی که ما دکتردکتر محصول یک شرکتی به نام پازل است که ما یک طراحی سایتی بود که من قبل از دکتردکتر داشتم نه زمانی که من پازل رو راه انداختم دانشی در مورد طراحی سایت یا نرم افزار و تولیدش داشتم نه زمانی که دکتردکتر راه انداختیم دانش عمیقی داشتیم که اصلاً استارتاپ چیه و تعریف چیه و هیچی از اینها نمی دونستیم ولی این ریلکس بودن رو من همه جا تو زندگیمی دارم.
میگم اگر یک مسئله پیش رو هست وقتی وارد شدی لقمه به علقمه این مسئله حل میشه و استپ بای استپ پیش میریم و درست میشه ما توی پازل طراحی سایت رو از روزی که شروع کردیم تا وقتی سایت اولمون اومد بالا کلا یک ماه طول کشید
ولی توی این یک ماهه بود که سرچ می کنی از چند نفر میپرسی و به هر حال کشف می کنید که چطوری یک سایت تولید میشه و استپ بای استپ بهترش می کنی و در طول زمان می بینی این اتفاقات افتاده من یک چیزی بی ربطه به این بگم یک اصلی که خیلی توی زندگی بهش اعتقاد دارم.
همین اتفاقی که توی دنیا هست یعنی اینکه با صبر و آرامش دنیا داره میچرخه حالا هرچقدر ما بخواهیم سریعتر بدویم خیلی کمکی نمیکنه یعنی اگر بخواهیم الان بریم تهش رو دربیارین کمکی به ما نمی کنه و برخی ها عادت ذهنی شون اینکه الان میخوان پلن انتهای بیزینس اش رو داشته باشه و استارت کنه ولی واقعیت بازار اینطوری نیست و وقتی داری پیش میری این اتفاق میفته و خیلی به مرور مثل تغییر فصل و مثل روز به شب شدن به مرور اتفاق میفته و اصلاً نمی فهمید که اونجوری میشه
سجاد سلیمانی : وابسته به مسیر
علی سریزدی: دقیقاً دقیقاً
سجاد سلیمانی : من اون چند دقیقه رو دیشب داشتم گوش میدادم که باهات صحبت کنم فکر کنم ساعت یک و نیم شب بود تو یک قصه های از آدمهایی که به هم وصل کردی گفتی و این که مثلاً یک نفر رو توی پارک دیدی که ماشین شاسی بلند سوار؛ بعد فامیل شد بعد دامادتون شد و یک دفعه از جلوی ساختمانی رد شدی و گفتی اینها آدمهای باحال هستند اگر بشه با آنها کار کنیم چقدر خوب میشه بعدا آنها سرمایهگذار بیزینسی شدن که دیگه پولی توش نبوده.
جدا از اینکه تو خود هدف رو نمیاد ازش بکآپ بسازی و خوش تراش کنید و استارت بزنیم مثل اینکه با آدمها هم همینطوری هستی من هم اینطوری؛ می خوام ببینم چه مرگمونه یعنی آدم هایی که یک جور دیگه فکر می کنم با این سبک دنیا آشنا بشن به ما یکی دو تا داستان بگو از آدم هایی که نبودند و خیلی اتفاقی دید ایشون همون داستان هایی که می تونیم رو بکنی که بعداً جزو لاینفک بیزینس شدن یا اصلا اومدن توی خونه شوهر آبجیت شدن.
مثل اینکه یکی از اینها بگو در مورد شبکه سازی هم می خوام صحبت کنم چون شبکه سازی الان توی دنیای جدید اینجوری که من مدیریت زمان هم درس میدن یعنی اینکه شما اگر در یک بازه زمانی بلندمدت میخواهیم موفق بشی شبکهسازی مهمه می خوام ببینم علی سر یزدی بچهی سریزد یزد چطوری شبکه سازی میکنه…
علی سریزدی: ببین این اتفاقی که الان داری میگی حالا مثال هاش رو برات میزنم که کجا ها برای من این اتفاق افتاده جنسش رو نمیدونم چیه که چرا این اتفاق میفته و هنوز برای خودم در هالهای از ابهام و همیشه هست که زندگی هممون یعنی همه یک مثال هایی از این دست دارم اما برای من اینجوریه که من توی یک زمانی توی سن ۱۸ سالگی یک دفتر تایپ و تکثیر خیلی کوچولو یک کامپیوتر بود
خیلی از تجهیزات تایپ و تکثیر رو نداشتیم ما کار رو می گرفتیم و می دادیم به تایپ و تکثیری ها برامون انجام میدادند اسمش هم همکلاسی بود یک مغازه ده متری توی یزد من یک شب از همکلاسی تا دیر وقت مغازه بودیم شب داشتم می رفتم خونمون هم خیلی دور نبود موتور داشتم اون موقع داشتم میرفتم خونه توی مسیری که میرفتن دیدم یک کوچه خیابونی عارف توی یزد دو تا اتوبوس روی یکسری آدم دارند سیاهپوش میکنند و گل می زنند و خیلی تشکیلات عجیب و غریبی دور هم جمع شده بودند؛ گفتم چقدر عجیب اینها دارن چیکار میکنن دیدم یک بنده خدایی خونه رو به روی فوت کرده و اینها دارند گل می زنند و سیاه پوش می کند یا فردا صبح تشییع جنازه هست همچین اتفاقی پیش بیاد
فردا صبح که بر می گشتم دیدم دارند اتوبوس ها میرن به سمت خلدبرین یزد من اون زمان که اتوبوس را دیدم نمی دونم توی چه شرایطی بودن یک جایی انگار خیلی عمیق به خودم گفتم که چقدر خفن و آدم اگر میتونستم با همچنین کسانی کار کنه چقدر نونش روی روغن بود و خیلی عمیق میدونم که این فکر توی ذهنم عبور کرد. نه اینکه آرزو بکنم یا بگم به خودم از این بازیها یک چیزی می بینیم و یک دفعه دلت میخواد یک جایی و رفتن دنبال زندگیم تموم شد و رفت
توی مغازه 10 متری هم کلاسی که کار میکردیم خیلی وقتها بچه های کوچولو می آمدند و مغازه ما هم خیلی سرم شلوغ نبود با هم بازی میکردیم و سر به سرشون میذاشتم و یادمه سیدی بازی داشتیم و خیلی چیزهایی که برای بچهها جذاب بود و توی ویترین بود و آن ها میومدن قیمتش رو می پرسیدند و میخریدن بعد یکی از اون بچه ها چند بار اومده بود و رفته بود و مشتری ما شده بود و یکسری سفارش از کار باباش میومد به ما تحویل میداد
شاید نزدیک هشت سال کوچکتر از ما بود ما خودمان اگر ۱۷- ۱۸ سالمون بود این حدود هشت سالش بود بعد ما یکسری کار انجام داده بودیم برای باباش کار تبلیغاتی تراکت زده بودیم کارت ویزیت زده بودیم و از این حرفها
یک روز اومدن مغازه و گفت شما آگهی فوت هم طراحی می کنید گفتم والا تا حالا نکردیم این کار رو ولی بیار بزنیم کار فتوشاپ یک چیزی میزنیم بهت میدیم گفت کار درست حسابی می خوام گفتیم باشه یک آگهی فوت چهلم خانمی بود ما طراحی کردیم و یادم اون زمان پولش ۵۰ هزار تومان شد و درآمد کل گردش مالی ما در ماه ۲۰۰ هزار تومان بود و گفت پولش همراهم نیست رفت و ۱۰ روز بعد پولش رو آورد و تموم شد رفت.
کارهای تبلیغاتش رو همینجوری میآورد تا یک روزی که باباش اومد مغازه و گفت که سرما زیاد مزاحمتون شده و از این حرفا ما میخواهیم که شما بیایید پیشه ما کار میکنید ما دنبال یک آدمی می کردیم که آدم سالم و درستی باشه و یک جایی راه انداختیم و یک بیزینس داریم می خواهیم شما بیاید کار بکنید و الان خیلی دنبال حسابدار هستیم.
من همون موقع تازه دیپلم گرفته بودم دانشجو بودم ولی توی شرایط بین دیپلم و دانشجویی یک دوره حسابداری رفته بودم دیده بودم از روی کنجکاوی هر چیزی میگفتن خوبه من میرفتم یک نوکی میزدم مثلا میگفتند اتوکد خوبه من یک دوره اتوکد رفتم هنوز هم این هست هرجا میبینم یک چیزی صحبتش هست که فلان چیز خوبه میگم بریم ببینیم چیه
سجاد سلیمانی : گفتن خوبه اومدی
علی سریزدی: آره رفتم و به عنوان حسابدار توی بیزینس آنها مشغول به کار شدند و بعد از چند ماه تازه فهمیده که این آگهی فوتی که ما طراحی کرده بودیم برای چهلم بنده خدا همون خانوم ای بوده که چهل روز قبل فوت کرده بوده و این اتوبوس ها رو داشتن برای تشییع جنازه میزدن و ماداری با پسر اون آقا که ک اتوبوسها بوده دارم کار می کنم.
این فرایند شکل گرفت و من یک سال و نیم توی مجموعه ی اونها مشغول به کار شدم توی سن ۱۹ سالگی که تجربه بینظیری برای من بود و خیلی وقتها به آدم ها توصیه ام اینه که وقتی صحبت از کار و بیزینس میشه میگن یک چیزی باید به تن آدم بشینه به گفتن و خوندن نیز بعضی وقتها باید یک چیزی را واقعاً لمس کرده باشی و من توی این سن و سال اینجوری بود
که من شاید تویی یک سال و نیم که ورود کردم به مجموعه اونها یک مجموعه جنرال سرویس بود که بر اساس یک الگوی ترکیه توی ایران ساخته شده بود بین جاده ای و مخاطب فقط راننده جاده راننده کامیون بود و همه چیز نوساز و خوب و چند اتوبوس رو فروخته بودند و پولش را هزینه کرده بودند اونجا و مشتری نبود روزی ۷ یا ۸ نفر مراجعه میکردند و یک مرکزی که هزینه خیلی سنگینی داشت و دخل و خرجش به هم نمی خوند
من به عنوان حسابدار وارد شدم چون اون موقع شریک ها با هم دعوا داشتند و بعد از ۳ یا ۴ ماه کل مجموعه مدیریتش به من واگذار شد و مدیریت که خودشان رفت و آمد داشتند ولی چون ۱۰۰ کیلومتری یزد بود اون مجموعه طوری نبود که بشه هر روز رفت و آمد کسی که دائم اونجا بود و رسیدگی میکرد به کارها من بودم
من موندم و یک هفته یا دو هفته یکبار میومدم یزد و برمیگشتم و به هر حال من ظرف یک سال و نیم که اونجا بودم تعداد مشتری ما رسید به روزی ۱۲۰ تو و همه اتفاقات خوبی که میشد اونجا ایجاد کرد تقریباً توی یک سال و نیم اتفاق افتاد.
بعد از اون دیگه برای من تکرار شده بود یک پروسه تکراری چیزهایی که اونجا من یاد گرفتم از دادگاه و پاسگاه و کلانتری رفتن فتند دارایی بیمه رقیب و داستانهایی که توی رقابت پیش میاد و کلی اتفاق دیگه از نزدیک میدیدم و لمس میکردم و به تن می نشست که ببین وقتی یک نفر میگه ازت شکایت میکنه و کلانتری میاد دم مرکز طبع و میگه صاحب اینجا کیه و تو رو میگیره میبره اصلاً چه شکلی تجربهاش و توی یک سنی که تو می لرزی
مثلا من یک روزی یکی از شرکاء اومده بود اونجا و دعوای شرکا بود و من هم به عنوان مدیر انجام مسئولیت جواب دادن به همه شرکا رو داشتن این ها اومده بودن یک موجودی انبار گرفته بودند برای اینکه میگفتند این موجودی که شما اعلام میکنید فکر و تقلبی هست و واقعی نیست
اومدن یک موجودی انبار گرفتیم و این شریک که اومده بود موجودی بگیره دفتری که یادداشت میکردند و نوت برمیداشتند گذاشت توی کشو او کرد و رفت یزد و گفت من بقیه اش رو یک هفته بعد میام گفتم نمیشه که موجودی رو باید پشت سر هم بگیری تموم بشه
یک هفته دیگه بیای همه چیز به هم خورده و ما از این انبار قراره فردا صبح جنس برداریم خرج کنیم و اصلا نمیشه اینجوری گوش نداد و رفت چون تا اندازهای دستش اومده بود که اون موجودی این طوری که فکر میکنه تقلب نیست و واقعی هست رفت یزد و ما باهاش کار داشتیم
فکر کن دو روز موجودی کرده بودیم و یکی دفترش را گذاشت توی کشور رفته و ما دسترسی نداریم زنگ زدم به یزد و به بقیه شرکا گفتم داستان اینه و شریک تو آمده اینجا هم چنین بحثی پیش آمده و رفت گفتن آقا که شروع قفلش رو بکشید و بردارید کارتون رو بکنید مسئولیتش با ما اوکی پیچ گوشتی و انداختیم کشور و باز کردیم و دفتر را برداشتیم و تمام شد.
یک هفته بعد شریف اومد گفت کی قفل کشویی من را کشیده رفت و با ماشین کلانتری برگشت کلانتری اومد توی دفتر و گفت این آقا میگن اینجا یک دزدی اتفاق افتاد گفتم نه دزدی نداشتیم گفت نمیگم این کشو مال ایشونه و قفل شکسته شده گفتم من شکستم صورتجلسه کرد و رفت از دیدیم آقا رفتن کلانتری ادعا کردند که من سیصد میلیون چک تو کشو داشتم سال ۸۶ مثلاً و یک صورتجلسه بلند بالا فرستادن دنبال ما که شما امروز باید بیایی کلانتری و برید دادگاه
و من دو هفته اصلا خواب نمی رفتم و واقعا ترسیده بودند که اونها اگر پشت تلفن اوکی دادند که با ما هست و در بکنند و گردن نمیگیرند چه غلطی بکنم و یک بچه ۱۹ ساله مسئولیت همچین چیزی را به گردن گرفتم و اون هم قالتاق رفته بود همچین ادعایی کرده بود و این دو هفته من یک استرسی کشیدند تا فهمیدم چقدر آدم ها راحت می زنند زیره حرفشون و راحت یک صحنه ای رو به یک صحنه دیگه جلوه میدن
به هر حال این تجربه یک تجربه بود که شاید توی اون سن وقتی تو میکشی از یک چیزهایی عبور میکنیم مشابه اون که این عبور باعث میشه توی فرآیند کارآفرینی بعدها توی اسکیل بزرگتر و بزرگتر به همچین چیزهایی میخوری قابل هضم.تر باشه برات موضوع و مسئله به اندازه که دفعه اول برات مواجه شده چالش نداشته باشیم
چیزهایی از این جنس یا مثلاً اتفاقی که از جنس اتفاقاتی که یک نفر میاد توی زندگیت یادمه ما اون زمانی که همکلاسی رو داشتیم توی سن ۱۸ سالگی با بچهها خیلی میرفتیم بیرون پارک و بیرون یک پسری بود که این همیشه با موتور بچه ها میومد و حتی خودش موتور هم نداشت مثلاً عقب موتور یکی میومد پارک بعد یک دفعه دیدیم این یک تایمی با رونیز میاد و میره و خودش ماشین داره و گفتیم چی شد این آدم.
یک دفعه این همه پول از کجام اونموقع رو نیز جزو شاسی بلندهای خوب بود و تعدادش مثل الان زیاد نبود و این موضوع خیلی به چشم آمده بود بعد از بچه ها پرسیدم بچه ها گفتند این یک جایی داره کار میکنه و چند سال هم بزرگتر از ما بود و صاحب کارش رفت خارج از کشور و نیست و رونیز رو دادن دست این فعلا سوار بشه و کارها رو باهاش پیش ببرد تا بعداً که بیان ازش بگیرم گفتم عجب صاحبکار خفنی هست و پیدا نمیشه مایه دونه داشته باشیم
سجاد سلیمانی : خودت بعداً صاحبکار شدی اینطوری شد
علی سریزدی: هنوزم و صاحب کار باید خیلی پولدار باشه که رونیز رو بدی دست نیرو و بگید تو هفته دستت باشه من میرم خارج میان تو سوار شد بعد چندین سال مثلاً پنج سال از این سال گذشت فکر کنم اون مال سال ۸۶ بود سال ۹۴ ما برای یک جایی یک جلسهای داشتیم که با دامادمو با هم داشتیم خواهرم سال ۹۳ ازدواج کرده بودم سال ۹۴ با دامادمون یک جلسه داشتیم و با هم داشتیم می رفتیم توی پیاده رو داشتیم
می رفتیم همون پسر چه رونیز سوار می شد رو دیدیم توی پیاده رو از رو به رو داشت میومد وایسادیم حال و احوال و داماد ما یک نگاهی بهش کردم و رفتم اصلا ما این است که معرفی بکنیم بگین رفیق مهراب دامادمه رفت جلو تر باشد تا صحبت ما تموم شد و رسیدن بهش گفتم چرا با این استادیوم رفتیم گفت این فامیلش فلانی و این قبل از چند سال پیش با ما کار میکرد و این اتفاق بین افتاده و دعوا شده گفتم
کجا پیش شما کار میکرده گفتم فلان جا تو یکی از شرکتها گفتم نکنه تو قبل از ماشین الانت رو نیز داشتی گفت آره من یک زمانی رونیز داشتم و من کرک و پرم ریخته بود که گفتم من اون روز که می خواستم می گفتم اگر بشه با این آدم ها آدم کار بکنه و صاحب کارشون باشند چطور میشه که این اتفاق میفته و اون آدم میاد میشه داماد ما
سجاد سلیمانی : صاحب رونیزی شد دامادتون
علی سریزدی: آره همونی که من توی ناخودآگاه یه جایی گذر کرده که اگر تو با همچین آدمهایی کار بکنی اتفاق خوبیه یک روز میاد میشه دامادتون
سجاد سلیمانی : تو دل بستی به این اگر
علی سریزدی: نه میگم که جنسش یک لحظه عبور میکنه و اگر میشد بفهمی که چه جوری و چه موقع اتفاق میفته که همش میخواستم نمیدونی چه جوری میشه یک چیزی رو یک جایی میبینی یکدفعه میخواد به شکل عمیقی و این تویی ناهوشیار هست و خیلی هوشیار نیست که تو مثل من بگین من یک صاحب کار پیدا میکنم.
استیو جاب میگه نقاط زندگی که بعدها به هم وصل می کنی میبینی اونجا که این اتفاق افتاد و اینجوری شد و من نتیجه اش را دارم بعد ۱۰ سال میبینند و آتش رو میبینید و آنجا من اصلا هوشیار به این نگاه نمیکرد که من می خوام با همچین آدم کار بکنم ناهوشیار من میخواد با این یارو که اینقدر خفن هست و چندتا اتوبوس داره کار کنم
سجاد سلیمانی : جالبیش این میشه که این آدمی که وارد خانواده شما شده بعداً در دکتردکتر هم وارد قضیه میشه و بال مهمی میشه و این هم بگو که اون آدم از یک جای دیگه میاد البته من می خوام یک جور دیگه باهات صحبت کنم در واقع می خوام با یک گپ زدن صمیمی طور داشته باشیم
ببین مثلاً الان یک پسر ۱۸ ساله وارد بیزینس میشه و میگه خوب نبود و جاش رو عوض میکنه فلانی با من بد حرف زد و گفت دو ساعت بیشتر به مو و داری میری تی بکش و یک کار اینطوری بهش میگن و طرف نمیمونه
که یک شغل رو رومزه کنه و ارتباط ایجاد بکنه و سختی کار رو به چشم و بفهمم که من مثلا اگه اومدم اینجا اینکارو بکنم دستمال باید بردارم میزم رو هم تمیز بکنم شاگردی شد کردن بلد نیستن تو میگی من حسابدار شدم یعنی طرف اومد گفت اینجا چقدر در میاری من سه برابر بیشتر به تو میدم. بیا پیش ما حسابدار باش
حسابدار به معنای رئیس نیست یعنی یک کارمندی میشینه یک گوشه کار انجام میده اسمت حساب داره و باید کارهای دیگه هم بکنی من رو باید بذارید اینجا که هم کولر داره و بخاری داره به من هیچی نگید من کارم را بکنم و برم
تو حسابدار وارد شدی رشد هم کردی بهت انگ دزدی هم زدن غیر از اینه من زندگیت رو که دارم مرور می کنم تو وارد یک کار کوچک میشیم و وایمیستی بزرگش می کنید و از قصههای ورود به این مجموعه که چطور وارد شدی و چطور وارد شدی .
اگر حضور ذهن داری یکم قصه به ما بگو چون توی دکتردکتر لازمش دارم چطوری با ایستادی حسابدار شدی و طراحی کردی و گفتن حالا که تو خوبی به من وسط بیابون ما رفتیم چطور شد یکم از اینها به ما بگو
علی سریزدی: ببین اینکه دقیقا جنسش اینجوریه و هنوز هم من معیار آن برای استخدام آدمها این که پسرک واحد رو نخوام و بگم خیلی از آدمها هزینش هم اینه که میبینی بهش بگید شفاف چه کاری باید بکنم آرزوی بیزینس حرف های یکجایی اصلاً سازمان میرسه به یک اسکیل که اگر اینجوری نباشه جای تعجب داره.
ولی خیلی وقت ها هم برعکس این یعنی توی زمانی مسیر رشد آدم اتفاق می افته که تو همه مهارت هایی که باید رو بتونی کسب کنیم یک جایی و امروز یه دونه ux کار خوب کسی که قبل از اینکه بخواد سراغ نرم افزار و ابزار و دانش تخصصی خودش بره و توی این زمینه خوب باشد
باید مهارت ارتباطی خوب داشته باشه و این چیزی هست که توی تجربه بدست میاد و نه توی کتاب و خوندن کف بازار باید بری ببینی اصلاً ux یعنی اگه من باید کار برم رو بفهمم کیه این یعنی اینکه من باید باهاش نشست و برخاست بکنم و باهاش زندگی کنم تا ببینم اون یارو کیه و چی میخواد حالا برم دیزاین بکنم و این یکی که جدا از کاره
سجاد سلیمانی : من اگه دارم میرم ۲۲ سالمه مدرک دارم مهارت دارم می خوام برم سرکار مدیرعامل این جوری بهت نگاه میکنه و مدیرعامل مسیر طی شده خودش رو ببینیم تو رو حسابدار بردن و بعد شدی وسط یک گاراژ ۱۰۰ کیلومتر دور از شهر اونجا چطور رشد کردی و چیکار میکردی این ها رو بگو
علی سریزدی: ok یا ۴ ماه اولی که من توی اون مجموعه وارد شدن توی اوج دعوا های شریکهای بود که با هم بودن و اتفاقات عجیب و غریبی که بین شرکا اتفاق میفته و یکی قدرتش بیشتره و یکی ضعیفتر و توی دعوا توقع دارند که یکی طرفشون رو بگیره و انواع چیزهایی که پیش میاد و اتفاقات عجیب غریب و لابی های عجیب و غریب اتفاق میفته.
بین اینها خوب توی ۳ یا ۴ ماه من درگیر این بودم که هم اعتماد همه را جلب کنم و هم به نوعی بتونم این وسط کارم رو پیش ببرم چون کاره اسمش حسابداری بود اما کسی که پشت صندوق می نشست و می فروخت و با راننده سر و کله می زد و می فروخت من بودم کسی که مسئولیت کل جنسی که توی انبار و محوطه بود توی مجموعه شبانه روزی که جنس توی محوطه و انبار و همه جا ریخته بود و پخش بود توی مجموعه من باید مدیریت بکنم که جنس گم نشه موجودیت انواع به هم نخوره
سجاد سلیمانی : فقط حسابدار نیستی نگهبان هم هست یعنی تو مسئولیت آن جنس ها باهات و فقط این نیست که حسابشون رو نگه داری اگر اون جنس گم بشه یقه تو رو میگیرن
علی سریزدی: بله و تقریباً جالبه توی اون سه یا چهار ماه خیلی وقتها بود که من ۴۸ ساعت نخوابیده بودم و وقتی که میخوابیدم دوباره ۷ ساعت می خوابیدم و دوباره ۴۸ ساعت نمیخوابیدم.
چون اگر تو می افتادی روی یک قاعده که بگی من این ساعت میرم میخوابم و این ساعت بیدارم خیلی تابلو بود که اگر کسی میخواست بالا و پایین بکنه تو اون تایم؛ برنامه و پلان میساخت و من باید همه پلن ها را به هم ریختم که معلوم نباشه علی کی هست و کی نیست و کی میخوابه و کی بیداره من یک موقع ساعت ۵ تا ۹ صبح میخوابیدم
سجاد سلیمانی : چرا ول نمیکردی بری توی اون سن
علی سریزدی: خوب ببین یک بخشی از ماجرا پولی بود که می گرفتم چون اون زمان من سه برابر حقوق پایه قانون کار حقوق میگرفتم و بخش دوم این یکم خودمونی بگم یک کرم یعنی یک چرمی که انگار توی این چلنج که وجود داره دوست داری و شاید برمیگرده به اینکه که تو چرا میشینی رینگ دوچرخه رو باز می کنی ببینی تو شیعه و چه جوری میچرخه
سجاد سلیمانی : با مسئله کشتی میگیری و چالش رو ول نمی کنی
علی سریزدی: دقیقاً خیلی برام جذاب که اگر مسئلهای وجود دارد میتونی حلش بکنی و بالا و پایین کنید و بفهمید چیه و چرا اینجوریه خوب اونجا من چیزی که می دیدم توی این سن و سال درک عمیقی نسبت به کاسبی نداشتم ولی در حدی که یک تایپ و تکثیر کوچولو داشتن و آمده بودم یک لول بالاتر می دیدم چه پتانسیل عظیم اینجا خوابیده؛ یعنی مثلاً تردد جاده یزد به بندرعباس که جاده ترانزیت اصلی کشور هست.
یک تردد عجیب و غریب داره این جاده و یک کاری که دقیقاً مخاطب راننده هست و یک مرکزی که تغییر عجیب بود روی این صنعت و راننده باید بره توی یکجایی کامیونش رو بذاره و وایسه توی یک فضای چرب و چیلی و روغن کار بکن اونجا و یا اومده بودن اونجا یک ساختمانی درست کرده بودند با یک تغییراتی که اصلاً راننده نباید اونجا وایسته و راننده باید به دنبال کار و زندگیش و بعد برگرده ماشینش رو سرویس شده تحویل بگیره.
اینها همش پتانسیلهای خیلی خوبی بود که من می دیدم چقدر اینجا پتانسیل داره ولی کاری براش نمیشه کرد توی ۳ یا ۴ ماه اول من هم تبلیغات می کردم یعنی انواع مدل هایی که می شد جذب کنیم راننده رو
سجاد سلیمانی : یعنی وقتی حسابداری می کردی به فکر این هم بودی که تبلیغ بکنی و اونها رو بکشانی بیاری تو به من چه طوری کارتن بود چرا نمی گفتی به من چه
علی سریزدی: دقیقاً بله برام جذاب بود که من اینجا رو بتونم یک رونقی بدم اصلا به من نداره و این پس را از من نمی خواستم و حتی اگر سفارش طراحی به من داده میشد یک تشک جداگانه بود و پول جداگانه بابتش پرداخت میشد و اصلاً کیفیت رو نه این ها متوجه شدند نه براشون مهم بود که مثلاً تو این ۱۰ هزار تا تراکت را پخش میکنیم و چندتا برمیگرده اصلاً مهم نیست براشون اونا پول را برای تبلیغات می کنند دیگه
ولی برای من خیلی مهم بود که من بفهمم جوی تبلیغ بزنم شاید بگم الان ۱۲ سال از اون ماجرا گذشته و من خیلی دیده عمیقتری نسبت به مارکتینگ و تبلیغات پیدا کردم الان که میرم کارهای اون موقع را نگاه می کنم میگم ببین چقدر خوب بوده و موقع و چقدر خفن بوده.
من یادمه اون وقت اولی بود که این داستان پلاک ها عوض شده بود سال دوم سوم دولت احمدینژاد بود و پلاک ها عوض شده بود و شده بودیم پلاک هایی که ۱۱ و ۱۲ و فلان داشت و پلاک ملی شده بود یا مثلاً کارت سوخت سالهای اول بود که اومده بود.
ما یکی از کارهای خوبی که انجام می دادیم یک برچسب درست کرده بودیم که لیست کل پلاک ها مربوط به کدوم شهره چون من میدیدم رانندهها میان اونجا حرف میزنم و همه حرفشان اینه که پلاک ۱۴ او می گفت مال فلان جا هست و اون یکی میگفت مال فلان جا هست می گفتند که فرصت یک تو اگر یک لیست بزنیم که داشته باشید همه رو تو ترکوندی چون همه دنبال این لیست بودند
دقیقاً محتوایی که مخاطب دنبالش و نیاز داره و به سادگی این برچسب رو مثلاً ما صدهزار تا چاپ کردیم و هیچ مخاطب می خواست و یک لیبل بود می زد یک جای کامیون شیر میداد به فامیل هاش و این تبلیغات ما همه جا داشت وایرال میشد و بالاش تیتر و تبلیغات مجموعه ما بود و این لیست پلاک ها
سجاد سلیمانی: این رو خودت نوشتی
علی سریزدی: بله از صحبتهای آنها به دست میآمد و اصلاً یک اتفاق خیلی خوبی که برای من داشت و به شدت توصیه می کنم این بود که مثلاً من بعد از ۶ یا ۷ ماه که گذشته بود و من مدیر اونجا بودم و مسئولیت با من بود من بعد از ۴ ماه به من محول شد سمند همه چیز به من ختم شد بعد از ۶ ماه ولی من اینجوری بودم که هنوز همون آدم کف کار بودم
سجاد سلیمانی : یعنی دست نشست از کار و بری پشت میز بشینی بگی من رئیسم
علی سریزدی: نه اصلاً من هنوز کفش کار با راننده رفیق بودم راننده میخواست یه کار بکنه میومد با من صحبت و درد دل می شود و اتفاقاً میدونستم مخاطب من دنبالت چیه و ما توی اون جریان کارت سوخت یک کار خیلی خوبی که انجام دادیم و من هنوز توی ماشین دارم استفاده می کنم.
یک جا کارتی هایی بود که آهنربایی بود و بعدها خیلی زیاد شد اما اون وقت کم بود من گفتم راننده این کارت گازوئیل رو یا مثلا گردنشون می کنن توی پمپ بنزین میخوام؛ برم بیان و پا نکرده بودند انداخته بودن گردنشون یا به شکلی نگهداریش سخته ما یکجا کارتی خیلی خوب زده بودیم با یک قیمت مناسب که این کارتهای بانک و سوخت و همه رو یک جا براش نگه می داشت و راننده میومد توی مجموعه ما و میمیرد
یک سود ۳۰ هزار تومانی برای مجموعه ما داشت و اینجا کارت هزار و ۵۰۰ تومان بود یعنی اصلاً به طمع جای کارت میآمد ورود به مجموعه ما میکرد و داستان های عجیب و غریبی که اتفاق می افته مثلاً ما اونجا یک تعدادی حموم درست کرده بودیم که دیده بودیم درد راننده توی جاده اینه که میخواد تمیز باشه و تعداد حموم هایی که توی جاده هست
کمه و اونی که هست افتضاح کثیفه و این سرویسای هست که توی جاده خیلی نیاز برای راننده و خیلی ارزش داره ما یکتعداد حموم درست کرده بودیم و بعد یک دفتر خوب درست کرده بودیم که این دفتر یک غذای خیلی خوبی داشت و پذیرایی داشت زمستون با یک نوشیدنی گرم و تابستون با یک نوشیدنی خنک و همه سرویس ها و حمام و سرویس پذیرایی رایگان بود یا اینکه اتاق خواب درست کرده بودیم.
ببین من میخوام چند تا مثال عملیاتی بزنم و شفاف بکنم قضیه رو من رفتم اونجا کار کردم به درد کسی نمیخوره و کسی بشنوه نمیفهمه یعنی چه این روحیه تو و اینکه من مسئله راننده بیابون رو دارم حل می کنم
سجاد سلیمانی : اگه برای من باشه وقتی دارم میرم با یک قشر خیلی خاص و تمیز و باز هوات مثل پزشک ها می خوام کار بکنم این روحیه مثل آچار فرانسه هست و اینجا هم مسئله رو حل میکنه روزی که من به تو زنگ زدم بیا ای گپ بزنیم مدیرعامل بودی در دکتر دکتر و الان که سه روز بیشتر نگذشته و تو دکتردکتر رو فروختی و اگه من ۱۲ ساعت دیرتر زنگ میزدن نمیگفتم بیای.
به شوخی دارم میگم انشالله تا زمانی که منتشر میشه این داستان درست شده باشه حالا جدا از شوخی می خوام بگم این شکل از روحیه باعث میشه که تو حتی وقتی یک مسافرت می خواهید بری بتوانی بفهمی چه طور لذت ببره و چطور توی اون مسافرت حال کنی و یک چیزهایی رو یاد بگیری و یاد بدیم هرجایی که باشی این مدل ذهنی میره اونجا مصداق میخواستم ازت که گرفتم یعنی الان اون چیزی که من دارم می بینم رانندهها بودن بعد اومدی برنامهنویس شدی بعد کلا با یک پلن و سایت رفتی توی دل دکتر دکتر
علی سریزدی: آره دقیقا ماینست اینجوریه که تو چالش رو میبینی و برای این چالش یک راه حل پیدا کنی اصلاً مهم نیست با چه ابزاری ابزار رو میدونیم که میری اوکی می کنی یا یک کسی رو پیدا می کنی که بلد باش ولی منم که راه حل برای مسئله ایجاد میکند و این میشه شغل و پول و خیلی اتفاق دیگه
سجاد سلیمانی : اون موقع ها نمی گفتی دلار چون یادمه اون موقع ها دلار بالا و پایین میشد و کشور ناامنی بود اینها تو ذهنت هست
علی سریزدی: نه نبود الان هم نیست یعنی الان کسانی که میشینن این خبرها رو میبیند و منفی و ناامید هستند و میگن جایی نیست کاری نیست تو اینجوری نیستی
سجاد سلیمانی : نه اصلا
علی سریزدی: میگم الان خیلی ها دنبال بیت کوین هستن یا دنبال یک سری راه هایی هستند که به هر حال سریعتر بتونه ولی به هرحال روند معمول رو سریعتر طی بکنند من همیشه باورم این بوده که ببین تو وقتی یک ارزشی رو تولید می کنی این پول به دنبالش هست.
اصلا مگه میشه فول دنبالش نباشه مگه میشه استیو جابز یک ارزشی رو داره میده به دنیا اگر دنبالش پول نباشه که دنیا خیلی دنیای بیخودی میشه؟ ولی اون ارزش چیه همه تمرکز رو بذار سمت ارزش نه اینکه چه چیزی دنبالش میاد. اگر اینجا ارزش واقعی باشه که همه اتفاقاتی که باید؛ میافتاد.
یعنی من وقتی دارم برای راننده این حجم از اتفاقات خوب رو رقم میزنن حتماً مجموعه من سود می کنه و پولدار میشه وقتی برای دکتر دارم یک ارزشی خلق می کنم که از صفر تا صد مشکلاتی که داره حل میشه باز هم همونه چه فرقی میکنه مهم اصل موضوع است که کیفیت ارزش چقدره
سجاد سلیمانی : حالا هم یک سوالی من در مورد دکتردکتر بحث دارم من مدل ذهنی خودم رو دارم در مرور تو بخوام داشته باشم سوالم اینه که تو چطور روابط ترویج آدمی کردی
ببین همون نوجوان هستم که وارد بازار کار میشم و آدمها من رو نمیشناسن و اعتماد نمیکنند و به آن هم میدن و حداقل پست رو میگیرم من اگر چیکار کنم که یکسری شبکه اجتماعی خوب در بیزینس خودم و شبکه کاریم ایجاد کنم که رشد کنم؟ من با این حال رشد میکنم.
موافقیم توی اون جایی که داشتی با رانندهها کار میکردی چطوری تو را پذیرفتند و چه چالشهایی با همکارات داشتیم و چطور دوست شدیم و شبکه ایجاد کردی
علی سریزدی: ببین سجاد خیلی سخته که در مورد اون وقت بگم چون من اون وقت خیلی از کارها غیر ارادی پیشرفته یعنی دانشی نداشتم که چیکار باید کرد ولی یک کاری کردم که پیشرفته حالا چه جوری بوده نمیدونم
ولی الان فهمم از این موضوعی که داری میگی اینه که تو وقتی خودت باشی یعنی خودت خودت علی میخواد رابطه بگیره با سجاد خود خودم باشم نه نقابم من این طوری که هستم من رو سر جات ببینه
این رابطه خیلی عمیق تر و بهتر جوش میخوره و این چیزی هست که الان میفهمم در مورد اینکه رابطه چطور جوش میخوره و ساخته میشه اما اینکه بستر ساختنش چطوری فراهم میشه از اقدامات کوچکی هست که انجام میدی
مثلاً تومن میدونم که فرد بکن توی بچه های متمم یادمه اولین باری که قرار شد من برای دکتردکتر بیام تهران و برم در مورد سرمایه گذار تحقیق کنم خیلی بازی بازی شروع شد این موضوع یادمه من صحبت های رادیو مذاکره محمدرضا این رو گوش میدادم با حمیده محمودزاده و تقوی و آدمهایی که محمدرضا شعبانی اونموقع باهاشون صحبت می کرد
سجاد سلیمانی : کسانی که آشنا نیستند می توانند با سرچ کردن به این رادیو برسن
علی سریزدی: یادمه به امیر تقوی پیغام دادم گفتم امیر من یکی از بچه های متمم هستم با محمدرضا آشناییت داریم می خوام تو رو ببینم و بشینیم باهم حرف بزنیم و من هنوز با حمید محمودزاده همینجوری رفیقم و با امیر رفیقم سر یک پیغامی که من از یک جایی شروع کردم و به اون آدم گفتم بیان این ساعت با هم بشینیم یک حرفی بزنیم رفتیم نشستیم حرف هم زدیم اصلاً یک دیدگاهی به من داده و یک تغییری در من ایجاد کرده اون آدم و همچنان همون رابطه هست و خیلی ساده با یک ایمیل یا فالو کردن اینستاگرام استارت میخوره منتها خیلی مهمه که تو تویه نگه داشتنش چیکار می کنی و چقدر حواست هست که این آدم توی زندگیت هست یا نیست و سالی یکبار از سراغ بگیرم ببینم چه جوریه
سجاد سلیمانی : نگهداشت برای آدمهایی که توی کار و بیزینس و این ور و اون ور آشنا میشی چندتاش رو بهم بگو من جز آدمهایی مثل تو هستم الان با بچه ها هم صحبت می کنم میگم شما توی اینستاگرام آدم خوب حالی که پیدا می کنی به ۱۰۰ تا شب پیام بده دوتاش میپذیره و یکیش باتوجون بشه برای چند ماه تو دگر گم میشی و وارد یک شبکه اجتماعی بزرگ میشی قصه نگهداشت علی سریزدی هم من با یکی از عکس نوشته های محمدرضا شعبانی که نوشته بود توی سایت آشنا شدم و لایک کردن و گفتم چقدر باحاله و گذاشتم توی پیج
و الان اینجایی و خانوم هامون هم پشت دوربین نشستن چطور میشه که میرسه به اینجا می خوام ببینم تو برای نگه داشته رابطه چیکار می کنی علی سریزدی چیکار میکنه
علی سریزدی: ببین کار خاصی نمی کنم کار خاصم اینکه من سجاد را آنطوری که هست دوسش دارم همین نه توقع عجیب و غریبی از سجاد دارم نه قراره برای اینکه خیلی وقتها رابطه اینطوریه که من می خوام برم طرف رو گول بزنم که باهاش باشم و می خوام خودم رو یک جوری ارائه بکنم که سجاد من را دوست داشته باشه ولی من همینی هستم که هستم و اگر سجاد این علی رو پذیرفت این رابطه جوش میخوره و چیزی نیست که خراب شدنی باشه خیلی وقتها موضوع روانی تصور ذهنی ما من شخصن اگر یک مدل آدمی رو دوست داشته باشم فکر میکنم اگر شبیه اون باشم دوست داشتنی تر هستند و خودم رو میام شبیه همون آدم می کنم و می خوام باهاش رابطه بگیرم
این در صورتی که یک نقاب از اون آدمی که من دوست دارم ولی لزوماً بقیه که این آدم رو دوست ندارم ولی وقتی من خود علی هستم من با حمید محمودزاده و محمدرضا شعبانعلی با تو چه فرقی می کنم و هر کدوم از بچه هایی که توی دایره دوست ها و آشنا هستند خوب این رابطه خیلی وقتها پیش میاد کسن شکل میگیره و رابطه نمیشه طرف با خود خودت حال نمیکنه و از رابطه نیست و ممکنه من یک ارتباط بیزینسی با تو داشته باشم و هفته ای یک بار بشینیم سر یک موضوع حساب کتاب کنیم ولی رابطه نیست فردا اگر اون بیزینس تموم بشه اون رابطه هم تموم شده ولی خیلی وقتها آدم ها هیچ منفعتی با هم ندارند و یک ارتباط شکل گرفته و این به نظرم اصلیترین اتفاق اینه که حداقل برای من اینجوریه که هم از آدم ها توقع خاصی ندارم یعنی به خاطر منافع خاصی نمیرم سراغ اون آدم میرم که با اون آدم رفیق بشم و توی دایره دوستام داشته باشمش همین هیچ توقع دیگه ای ندارم
سجاد سلیمانی : حالا یک سوال اون دوست هایی که دوست داری باهاشون رابطه داشته باشی و پیام میدی و ایمیل میزنی یا توی دلت میگی دوست دارم باهاش ارتباط داشته باشم یک وقتی مشکل مالی داری و میگی خوبه این ها بیان و کمک کنند در حالت عادی اون دوست خوب ها ویژگی هاش چیه و به چه سبک زندگی و چه سبک فکری هست که تو تمایل داری باهاش رابطه داشته باشی
علی سریزدی: ببین این دو تا تیکه رو جدا کنم یک تیکه اینکه من به دیدن و لمس کردن ویژن بزرگ توی بیزینس خیلی اعتقاد دارم یعنی آقا اگر من می خوام مثلاً امروز یک بیزینس ای داشته باشم
که با یک مدل خاصی باشه برم و با آدمهایی دمخور بشم و رفت و آمد کنم که اون مدل خاص بیزینس رو داره و تو میتونی از نزدیک ببینمش یعنی اینکه تو بتونی اون ویژن بزرگی که میخواهی رو ببینی که هست و مصالح دم دستی بزنم تو میخواهی درآمدت برسه به ماهی ۵۰۰ میلیون بری با دو تا آدمی رفیق باشید که ماهی ۵۰۰ میلیون درامد داره و این دیدن خیلی به تو کمک میکنه که تو ببینیم یک بیزینس ای هست که ۲۰۰۰ تا نیرو داره و خیلی روتین و راحت داره میچرخه یا نه سختی هاش اینه و اتفاقات شبیه اینه؛ فقط تو بتونی این را ببینی تصویر و شفافیت ای که توی ذهن تو شکل میگیره خیلی به خلقش کمک میکنه
این یک طرف و طرف دیگه این که من با کی رفیق میشم توی رفاقت چیزی که برای من مهمه فارغ از موضوع اول آره برای بیزینس این کار رو می کنم و میرم سراغ آدمی که بتونه ویژن بهم نشون بده و منفعت داشته باشه برام این تمام حالات رفاقت میرم سراغ آدمی که مثل خودم باشه بی پرده باشه و من بتونم باهاش اونی که هستم باشم
اگر مثلاً من توی خونه ممکنه روی مبل بخوام اینجوری بشینم جلوی اون هم بتونم این جوری بشینم و نهم سه ساعت جلوی اون یک استایل دیگه بگیرم بدونم هرآنچه که هستم من رو قضاوت نمی کنه اون آدم و یک حرف خیلی شعاری هست چون قضاوت بخشی از ما است اما بتونم احساس راحتی بکنم و نخوام نقاب بزنم خودم باشم این برای من اولویت اول حالا اینکه اون آدم چیکار میکنه و چه شکلی هست خیلی وقتها اتفاق میفته که من یک دورهای شرکت می کنم یا با یکی رفیق میشم که اون آدم لزوماً حرفی که داره میزنه دستاورد خودش نیز و یا اصلاً پوزیشن اجتماعیش د اون چیزی که داره میگه یا بالاتر یا پایین تر باشه و کاری ندارم من نگاه همینه که هست هر کسی میشه بندازه که باید یاد گرفت و به اندازهای که باید منافع خودت رو برداشت کنیم منتها زمانی که توی فضای برداشت باشی و اگه توی فضای برداشت نباشی به ترین آدمهای دنیا میان سر راهت قرار میگیرند و تو چیزی از آنها بر نمی داریم و این خیلی به تو ربط داره نه به اون طرف
اگر تو این فضا رو برای خودت داری پس مهم نیست و اون آدم مهمه که توی فضای رفاقت تو بتونی اتفاق خوبش اینه که بتونی با یک سری آدم احساس راحتی بکنیم و خودت رو باهاش در میون بذارید و آنها بتونن خودشون رو با تو درمیون بذارن اصل داستان اینه و توی انواع فشارهایی که آدمها دارند هر تا توی ایران که هیچی اونور هم همینطور آدمها هستند و زندگی و بالا و پایینش . یکی رو داشته باشی بری بغلش بشینی و ۴ تا کلمه حرف بزنی و حرف تو رو بفهمه و درک مشترک داشته باشید و از همدیگه و اصل موضوع انتخاب رفیقین حالا بقیه اش میشه دور چین و حاشیه
سجاد سلیمانی : مثلاً میان خونه میگن چرا تو تلویزیون نداری و خونه ما هم تلویزیون داره و تعجب کردم تون پرسیدی و فهمیدم شما هم به درد ما مبتلا هستید و تلویزیون ندارید حرفش افتاد من بپرسم چرا تلویزیون نخریدی
علی سریزدی: الهه گفت تا حالا نیازش پیش نیامده برامون و واقعاً ما الان چند بودش رو خودمون نمی فهمم اما آدم هایی که میان خونمون بعد از یک ربع نگاه میکنه و دنبال تلویزیون میگردن بعد وقتی ما میگیم تلویزیون نداریم اولین موضوعی که پیش میاد اینه که به خاطر پولش نخریدیم و چیزهای این طوری که بعد من میگم به خدا اصلا بحث پول نیست پول که خیلی چیز چرتی این وسط ولی نیازش نیز و بیشتر از اینکه تلویزیون برای من مصرف داشته باشه
سجاد سلیمانی : چطور زنده موندی تا الان بدون تلویزیون
علی سریزدی: اتفاقاً خیلی خوبه تلویزیون داشتن مساوی با این هست که تو انتخاب می کنی چه محتوایی رو و چه زمانی ببینیم و این انتخاب با تو هست
سجاد سلیمانی : خانومت پشت دوربین هست من نمیتونم باهاش صحبت بکنم صدا ضبط نمی شه خونشون تلویزیون دارن خیلی می دید یا نمی دید
علی سریزدی: ببینید ما الان هم که یزد میریم چه خونه الهه خونه ما بریم تلویزیون ۲۴ ساعت روشن و انواع اخبار و برنامه و هر چی دلش بخواد نشون میده و همه به شدت دنبال میکند مخصوصاً بابا ها صفت پای تلویزیون هستند همیشه و قبلش هم حتما دنبال می کرده الهه و من خودم دنبال میکردم
سجاد سلیمانی : اگر عادت داری بهش حالا که نیست درد ترک اعتیاد به تلویزیون چطوری بود
علی سریزدی: اهان خوب ببین یک پروسه این وسط هست که هم من درگیر کار بودم چند سال و الهه درگیر دانشجویی و کار و پروژههای این طوری بوده که هر دوتامون از خونه دور بودیم چون ما تهران با هم آشنا شدیم جفتمون یزدی هستیم ولی تهران آشنا شدیم و دوری از آن فضا شاید کمکمون کرده چون به هر حال این جور این بوده که جفتمون از یک خونه اومدیم سر یک خونه دیگه و الان تلویزیون نداریم
و این احتمالاً اثرگذار بوده اما به صورت کلی فضای زندگیمون اینطوریه که خیلی باهم خوش تر هستیم تا این که بگم قراره بشینیم سر یک فیلم زرد که هرشب بخواهیم دنبال بکنیم ترکی یا ایرانی فرقی نمیکنه در ۹ هایت تهش قراره یک اتفاق بیفته بیشتر ما خودمون با هم یک فیلم خوب می بینیم تا اینکه هر چیزی که اونور داره به خوردمون داده میشه توجه کنیم
سجاد سلیمانی : یعنی دکتر دکتر سابق با الهه میشینه خونه حرف میزنن توی خونه چه جوری میگذره مثلاً تلویزیون نیست رسیدی من یک بار بهت زنگ زدم اولین تماسمون قرار با هم حرف بزنید تو خوابیدی و ۱۲ شب پیام دادی خسته بودم خوابیدم نوش جونت من حرفم اینه وقتی میرسی خونه و تلویزیون نیز کسی که الان مدیرعامل بوده ببین حرف الکی نمیتونیم بزنیم نشستی اینجا چطور وقت میگذرونی و توی خونه چطور میگذرونی آیا کارهات رو میاری خونه
علی سریزدی: ببین خیلی بستگی داره بله کارم میره خونه خیلی وقتها ممکنه یک جلسهای باشه توی خونه برگزار بشه به خصوص در شرایط کرونا که همه چیز دور کار هست اما خیلی وقت ها این طور نیست و کلاً ما رابطمون خیلی باهم چه خوبه این که بشینیم در مورد آرزوها حرف بزنیم یا در مورد یک موضوعی حرف بزنیم و درگیر خوشیم مسئله هست برام اون مثل من وارد فاز شخصی دارم میشم از بیزینس میاد بیرون
سجاد سلیمانی : ولی الان کیفیت زندگی باید چیزی که باید در موردش صحبت کرد چرا من میگم ببینید توی بحث مدیریت زمان ما یک بحث مدیریت زمان زناشویی زیرمجموعه داریم زمان با کیفیت زن و شوهر زمان با کیفیت با هم نداشته باشند و کار مشترک نکنند و گفتوگو نکنند
اصولاً این رابطه رقیق تر و رقیق تر میشه و جلوی تلویزیون بشینیم و نگاه کنیم زمان با کیفیت نیست ولی وقتی چای می ریزیم و با هم صحبت میکنیم هست چه خبر امروز خستهای حال نداری و اینها توضیح میدی میشه اون رابطه خوب می خوام ببینم این جنسی توی زندگیت چی هست..
علی سریزدی: ببین چی میخواستم بگم یادم رفت
سجاد سلیمانی : درمورد آرزوهامون حرف میزنیم
علی سریزدی: نمیدونم گمش کردم کلاً چیزی که وجود دارد اینکه ببین ادعا نمیکنم که ما همیشه هر روز با هم حرف میزنید و به هر حال زمانی که فضای سوشال هست و تا میخوای پیغام واتساپ و اینستاگرام چرخ بزنیم و برگردیم یک تایم ۲ یا ۳ ساعت میره و این توی زندگی من هم هست و هیچ فرقی نمی کنه و توی زندگی همه نقش پررنگی داره اما به صورت کلی این طوریه که ما در مورد خیلی از موضوعات میشیم و در موردش صحبت میکنیم ممکنه یک روزهایی کم حوصله تر و یک روزهایی پر حوصله تر احتمالاً الهه من فکر میکنم دو سال هست با هم هستیم روزهای اول استارتاپ یک واژه گنگ بوده براشون از فضای معماری داشته میومده و الان شاید بتونه مشاوره بده در مورد فضای استارتاپ چون از بس که درگیر این واژه و اتفاقات و جزئیاتش روی زندگی ما بوده و این هست و بعید میدونم توی فضای کارآفرینی یک کارآفرین بتونه وقتی میره خونه جدا کنه بیزینس و اتفاقاتی که توش هست رو با زندگی و درهم آمیخته هست و تو زندگی ما هم همینه.
خیلی وقتها چالشهایی که اون توی کارش داره در مورد توی خونه صحبت میکنیم یا چالشهایی که من دارم توی خونه در مورد صحبت میکنیم و به همدیگه راهکار میدیم و همدیگر رو میشنوی و مهمترین اتفاقی نشنیدن هست و من خیلی بخشها دنباله راهکار نیستم و میام توی خونه با یک شغل یا ذوق یا غمی شروع می کنم گفتن ازون اتفاقاتی که در طول روز داشتم و نقش الهه اینه که می شنود و من رو همراهی میکنه که شنیده بشم یعنی این شنیده شدن یک اتفاق خیلی خوب هست برای زن و شوهر و ما این رو با هم خیلی داریم
سجاد سلیمانی :و خیلی ارزشمند
علی سریزدی: بله خیلی خیلی یا در مورد آرزوهامون صحبت کردن ما حداقل درماه یک ویس رد میکنیم که آرزوهای قبلی رو توی یک فایل گوش می کنیم و فایل جدید رو ضبط می کنیم که آیا آنها آپدیت شد یا نشد و چیزی فرق کرده یا نه. جدید چیزی اضافه شده یا یکی کم شده چی شده اصلا؟
اتفاقا من پریروز ها؛ آرزوهای ماه دوم مون مرداد سال ۹۸ را چک میکردیم چقدر عوض شده جنس خیلی چیزها تغییر کرده و اونی که اون وقت می خواستی دیگه نمیخوای و به جاش دو تا چیز دیگه میخواهیم که جایگزین شده
سجاد سلیمانی :گفتی فیلم هم می بینید
علی سریزدی: خیلی زیاد
سجاد سلیمانی :دوست داری یکی دو تا فیلم خوب بگی که خودت باهاش حال کردی
علی سریزدی: من مثلاً استیوجابز دوتا فیلم میکردش ساخته شده خیلی دوست داشتم فاندر رو خیلی دوست داشتم د در مقابل فراری رو خیلی دوست داشتم بیشتر فیلمهایی که به نوعی حل مسئله و چالش که همیشه برای من مطرح بوده هست رو دوست دارم ولی کلا اینجوری هستیم که هر دو تامون هر فیلمی میبینیم و با همه فیلمی حال میکنیم
سجاد سلیمانی : ببینید تلویزیون ندارید ولی فیلم های خوبی انتخاب میکنید و میبینید و نقش فیل خیلی پررنگ بشدت توی زندگی ما و از فیلم به نظرم خیلی میشه یاد گرفت.
اوکی از خونه یکم بیاییم بیرون دکتردکتر رو بگو چطور راه اندازی شد و اگر دوست داشتی در مورد خروجت هم یکم صحبت کن
علی سریزدی: دکتر دکتر خیلی شوخی شوخی و الکی راه اندازی شد اصلا اون موقع این صحبتی که می کنیم بزار یکم برگردم عقب تر بگم شاید این تیکه رو جای دیگه نگفته باشم من در سال ۸۶ اون مرکز آپادانا بودم که جنرال سرویس بود و تا نیمه های ۸۷ من یک سال و نیم اونجا بودم و توی اون یک سال و نیم کلی اتفاق خوب اون جا افتاده بود و من دیدم رشد دیگه ای ندارم
اومدم بیرون رفتم یک دفتر اجاره کردم توی یزد اجاره عمقی ماهی ۱۰۰ هزار تومان بود و من نمیدونستم اصلا نمی خوام چیکار کنم توی و گفتم بعد کارش را پیدا می کنیم چه کار می خواهیم بکنیم بعد چند تا کار رو تست کردیم و تست کردیم تا رسیدیم به یک اتفاقاتی که پیشرفت و رسیدیم به اینکه طراحی سایت چیز خوبیه و شروع کردیم کار طراحی سایت رو و پروژه گرفتیم و شروع کردیم انجام دادن و اسم شرکت را گذاشته بودیم پازل؛ کار طراحی سایت رو شروع کرده بودیم
ما از سال ۸۷ پازل رو شروع کردیم تا سال ۹۲ ما خیلی خوب کار کردیم و بکوب کار کردیم و کارهای خیلی خفنی انجام دادیم یعنی هم بخش فروشمون تقویت شد کسی که همکار و شریک من بود توی پازل تیکه فروش روخیلی بلد بود و پروژههای خوب می گرفت من هم سمت بیزینس به تعریف الان پروداکت منیجر خوبی بودم
و می دونستم بازار چی می خواد و مشتری چی بابت دندونش هست و اگر سایتش رو چه جوری بزنی خیلی واو راش و هم پول خوبی میده و هم قصه میشه و میره این طرف اون طرف تعریف میکنه در مورد پازل اگر راضی باشه و سرویس پشتیبانی چه جوری باشه خیلی خوبه اینها رو من خیلی خوب می فهمیدم چون از همون جنرال سرویس هم من تجربه کردم که مشتری تعریفش چیه و اگر چه جوری باشه مشتری خیلی حال میکنه و بیزینس زمانی اسکیل میکنه که تجربه خوب خلق کنیم و این اتفاق رخ چون لمس کردن پازل همین اتفاق افتاد و ما ظرف سه یا چهار سال شدیم یک شرکت مطرح توی یزد و پا به پای شرکت نرمافزار که ۱۵ سال یزد کار میکرد ما داشتیم کار میکردیم
توی این پروسه سه بیمارستان خصوصی خوب توی یزد سید الشهدا و دوتای دیگه ما سه ساعت برای این ها زده بودیم و مشتری مون بودن و توی ارتباطاتی که با اینها داشتیم با یکسری دکترها رابطه گرفته بودیم و یکی دو تا از دکترها اومدن سفارش سایت داشتند و بیمارستان ارجاع داده بود به ما چون ما خوشنام بودیم فرستادند پیش ما بد یکی از دکترها اومد گفت من یک سیستم نوبت دهی اینترنتی می خوام سال ۹۲ این اتفاق و این پیشنهاد پیش آمد
ما اومدیم یک سیستم نوبت دهی نوشتیم خیلی ابتدایی و درپیتی و ته چیزی که بهش فکر می کردیم این بود که ما این را بکنیم یک پلاگین وردپرس یا جملا که بتوانیم جاهای مختلف نصب کنیم و پلاگین نوبت دهی داشته باشیم بعد خوب اون کار رو برای دکتر انجام دادیم قبل از اینکه پلاگین بکنیم رفت نصب شد
دکتر اومد گفت این کار ما رو راه نمی ندازه چون تداخل داره با نوبت های دیگری که منشی توی مطب داره تلفنی میده و کلی حاشیه برامون درست کرده و به درد کار ما نمیخوره و کنسل کردیم و گذاشتیم کنار این وسط پنج یا شش ماه دو تا برنامه نویس خیلی خفن داشتیم که داشتند تلف شدن توی اون طراحی سایت چون طراحی سایت خیلی برنامه نویسی نداشت و بیشتر ui بود و ظاهر خیلی خوبی داشت
اما یک پروژه های من یک فانتزی ذهنی داشتم یک قبرستان آنلاین که هر مرده یک پروفایل داشته باشه و بیوگرافی یک کیوارکد کنار قبرش بخوره و تا اسکن کردیم بفهمیم چی به چیه و کنارش بتونی فیلتر کنی چه کسانی بر اساس تصادف مردم و دکترهایی که امسال مردند چه کسانی بودند یک چیزهای اینطوری ما سه یا چهار ماه رفتی این رو اجرا کردیم و مخاطب شهر دانی و شورای شهر بود و توی دو یا سه تا شش حرفی مذاکره کردیم و دیدیم ما آدمی که بتونیم شهرداری چی رو راضی بکنیم نیستیم هنوز و پروژه رو بیخیال شدیم و منتفی شد
امروز تعطیل کردیم فردا صبح جلسه گذاشتم و به بچهها گفتم ما یک همچین چیزی هست که نوبتدهیدکتر ها رو راه بندازیم و دامین هم سال ۲۰۱۳ خریده بودم هم دامین رندای بود و هم از اسم یک و یک اومده بود
اون موقع یکسری دامین هایی که تکرار داشت رو من خریده بودم مثلاً ویت فیت و گفتم همچین چیزی هست نمی توانیم شروع کنیم و با بچه ها دور هم نشستیم و گفتیم اوکی بکنیم و پروژه توی آذر ۹۳ شروع شد و هدف من این بود که ما بیاییم یک چیزی درست کنیم که کلود باشه برای همه دکترها قابل استفاده باشه
و اصلا به این فکر نمیکردیم که نوبت دهی اینجا انجام بشه و گفتیم به هر دکتری روی سایت خودش سرویس میدهیم اما نرمافزار ما یکپارچه باشه و نخواهیم به ازای هر دکتری سرویس بدیم پروژه شروع شد و نسخه اول رو رفتیم راه اندازی و هی تکمیل شد دیدیم نسخه اول به درد نمیخوره و رفتیم دور و از نو نوشته و این وسط کلی داستان هست
سجاد سلیمانی :این خانم دکتری که گفتید گفت اصلا این به درد ما نمیخوره
علی سریزدی: اصلاً ما با تصورات تیم مهندسی خودمون نشسته بودیم یک چیزی رو نوشته بودیم رفتیم توی بازار دیدیم اصلاً بازار یک چیز دیگه میخواد و اون چیزی که تو برای خودت فکر می کنی که اگر مثلاً مریض معطل نشه و سمت مریض رو دیدی اون کسی که میخواد از این استفاده بکنه اون سمت پلتفرم اصلاً این رو نمی خواد و میگه مریض معطل بشه اگر معطل نشه میگه دکتر خوبی نیست
دیدیم دو طرف پلتفرم رو ما با هم باید می رفتیم دیدیم و تازه شروع شد و افتادیم توی چالش ها به هر حال توسعه داد این سیستم رو و پیشرفت بعد خوردیم به بیپولی بعد فهمیدیم اسم کاری که ما می کنیم استارتاپ هست
سجاد سلیمانی :با اسم استارتاپ تازه آشنا شدید که اصلاً بدونید چی هست
علی سریزدی: آره سال ۹۳ بود اوایل ۹۴ تازه ما فهمیدیم یک چیزی هست به نام استارتاپ و یک سری آدم هستند که میان پول میزارم روی اینها و ما تحقیقی که برای دکتردکتر داشتیم میگفتیم ۵۰ تا دکتر از این استفاده بکنم و ما ۵۰ تا یک میلیون از اینها پول بگیریم و ۱۰۰ میلیون کار کنیم با این محصول و داشتیم یک محصول می دیدیم توی پازل
ما این کار رو برای کارخانه کاشی هم کرده بودیم که ما یک سیستم نوشته بودیم تو میرفتی توش و کاشی ها رو فیلتر میکردی بر اساس سایت و رنگ میتونستی کاشی انتخاب کنید داشتیم همچین چیزی می دیدیم و بعد دیدیم نه این خیلی بزرگ تر از چیزی هست که ما داریم فکر میکنیم
کمکم حسابداری و بیمه و مدیریت مطب و پرونده بیمار اضافه شد و دیدیم یک دنیا پول پشت این خوابیده و ما خودمون میدونیم رفتیم توی چه بازی و آقای حسام آرمندهی میگه ما خودمون از اول فکر نمی کردیم دیوار اینطوری بشه یا بازار اینطوری بشه
سجاد سلیمانی :اصلاً استارتاپ هم این همه ابهام و میری جلو یک جورایی و توی راه ساخته میشه
علی سریزدی: ببینید یک ایرادی داره آدمیزاد وقتی تو یک چیزی رو میفهمی چطوری اتفاق میافته دفعه بعدی انتظارت اینه که تا تهش رو ببینی و استارت کنی یعنی من می خوام خودم برم سراغ بیزینس جدید هر چیزی به فکرم بیاد میگم این تهش چی میشه و نگاه نمیکنم تو اون وقت که دکتر دکتر رشنو کردی تا تهش هیچی تا دوماه بعدشم نمیدونستم چی میشه ولی الان وقتی یک بار رفتی میخواهید تهش رو ببینید چی میشه و این یک ایراد که در طول مسیر شکل میگیره و تکمیل میشه
یعنی رسیدیم به اینکه مدیریت مطب خوب بوده و بعد یک جایی توی رشد دکتردکتر تعطیل شده و الان دیدیم چه جای خوبی بود و تعطیل شد و دوباره باید بریم بچسبین بهشت و واقعیت اینه که اینها بر اساس زمان و کلی پارامتر دیگه که توی بیزینس پیش میره انتخاب میشه و اینطوری نیست که تو بتونی از اول پلن بکنیم آره به هر حال ما توی یزد سی دکتر رو باهاشون کار میکردیم و خوردیم به بیپولی
چون معمولاً فرآیند تولید نرمافزار این طوری که تو یک هزینههای ثابتی داری برای تولید و داریون هزینهها را ماهیانه میکنید یک تعدادی هم داریم میفروشی و این فروش یک جاهایی کم و زیاد میشه و هزینه های تو همیشه هست اینجوریه که این پول کم و زیاد میشه و شرکت های معماری هم همینطور هستند که یک پروژه دو ماه میاد و بعد قطع میشه ولی هزینههای تو هست و حقوق و آدم ها ثابت نیز مثلاً یک شرکت معماری سه ماه حقوق کارمندان رو پشت سر هم میده و سه ماهه نمیده و ما دقیقاً همین شکلی بودیم
این خیلی عصبانی می کرد هم بچه هارو و هم من خودم کلافه می شدم چون توی پولداری که بودیم خیلی خوشحال بودیم وقتی ب بی پولی میخوردیم عصبانی بودیم به هرحال کرده بودیم به روزهای بی پولی و تازه من این مکالمه رو می شنیدم که یک چیزی هست به نام سرمایهگذار که میاد پولش رو میذاره و بعد تو میری یک پروژه بزرگ را معرفی میکنیم و بزرگش می کنی و اون هم شریک
سجاد سلیمانی :این سرمایهگذاری که تهران بود رو چه جوری پیدا کردی
علی سریزدی: ببین اول که من گفتم با امیر تقوی و حمید محمودزاده آمدم یک جلسه ببینم بازار چیه و چه اتفاقی داره میوفته یکم از حرفهای اونها دستم اومد که اصلاً داستان چیه بعد یک روز توی دفتر نشسته بودم که پشنتن پورپزشک و موقع یک برنامه بود به نام کلید ایدهپرداز من اون برنامه را پر میکرد و رامتین منزهیان که عموم موقع جزو مدیران بامیلو بودن توی زیرمجموعه گروه اسنپ اسمش چه چیز دیگه بود
و اسنپ یکمحصول زیرمجموعه بود اونجا پشنتن ۱ برنامه ای توی کلید داشت که این برنامه خیلی پیچیده بود و معروف شد و من اون برنامه رو دیده بودم چند روز بعد از این که اون برنامه پخش شده بود پشنتن به من زنگ زد گفت من پورپزشک هستم و من پشم و پرم ریخت گفتم این آدم زنگ زده به دفتر پازل چی بگه
گفت شما یک بیزینس آری به نام دکتر دکتر من می خوام با مدیر تو صحبت کنم من گفتم مدیر مون نیست و خارج از کشور و چند وقت دیگه میاد و رابطه شکل گرفت و من اومدم تهران و رفتیم ساختمون گروه اسنپ که موقع توی ونک بود رفتیم صحبت کردیم و نشد و با هم شکل نگرفت معامله مون من دیدم همین طوری اگر اینها گوششون تیز شده نسبت به این بازی از پتانسیل خیلی خوبی داره این کار و گزینه های دیگه
یادمه اولین ایمیلی که من زدم به شایان شلیله ایمیل زدم که اونوقت بنیانگذار ه جشنواره وب و موبایل بود و توی اون اکوسیستم خودش ای نتورک رو داشت و خیلی آدم شناخته شدهای بود توی اکوسیستم استارتاپی اونوقت که هنوز خیلی اکوسیستم نبود شایان من رو فرستاد پیش محسن ملایری و محسن ملایری مدیرعامل آواتک بود اونوقت.
محسن ملایری گفت و صحبت کنیم با محسن که صحبتهایی کردیم دیدیم این پولی که قرار است از آواتک بیاد سمت ما خیلی کم به رقم به شور ما از یک مرحلهای رد شدیم که این پول دیگه به دردمون میخوره و این مذاکرات اینطوری شکل گرفت و این اقدام های کوچیک کوچیک که من به یک نفر ایمیل می زدند و من را می فرستاد سمت یکی دیگه و همینطوری پیش میرود تا اون سال نا اریکاپ شرکت کردیم سال اول استارتاپی بود که خیلی شور و حال داشت
سجاد سلیمانی :ناامید نمی شدی اون موقع ها
علی سریزدی: خیلی ناامید میشدم دقیقاً یک اتفاق خیلی مهم توی این مرحله نزدیک یک سری آدم می خواهی که تو وقتی داری جا میزنی نگه دارم مرزش هم مشخص نیست یک جاهایی واقعاً باید جا بزنیم و یک جاهایی هم نباید جا بزنی و ناامیدی ولی من دامادمون بود خواهرم بود محمد داداشم بود د خوب خیلی همیشه توی سیستم پازل و دکتردکتر همیشه حضورش بود خیلی با ما توی کارش نبود ولی همیشه بود
و فروشهای اول دکتر دکتر توی یزد رو محمد خیلی رابطه میگرفت با دکترها چون فروشنده بهتری بود محمد می فروخت و بچه های دیگه هم بودند و محمد هم بود که کمک میکرد جاهایی که ناامیدی می اومد من را می کشیدند بالا وقتی می رفتم پایین به هرحال ما اونسال رفتیم توی الکامپ
قرصهای خیلی کوچولو داشتیم و نشسته فکر کردیم که چیکار کنیم خیلی خلاقانه باشه و خوب باشه کروات خریده بودیم و روپوش پزشکی و به عنوان دکتر وایساده بودیم و همه لباس معمولی داشتند ما با لباس پزشکی در مغرب وایساده بودیم و لوگوی دکتردکتر یک قلب بود
سجاد سلیمانی :عکسش رو توی پیجت جدیدم
علی سریزدی: آره آره لوگوی دکتردکتر یک قلب بود و محمد که کار اوریگامی میکرد و محمد یک قلب اوریگامی درست کرده بود که وقتی می شکستی از وسط نصف میکردی دوباره سر و ته میکردی یک قلب دیگه ازش در میومد خیلی خوشگل بود و این قلب خیلی حرکت باحالی داشت آدمهایی که میآمدند مقر سه وقتی ما داشتیم دکتردکتر رمان حرف می کردیم این قلب را میشکستیم میدید یک قلب دیگه شد و خیلی حرکت خلاقانه خوب و جذابی بود
انگیزه که اصلاً نگم چه انگیزهای داشتیم ما اون موقع ها امیر شیخی نژاد باهام بود من بودم و محمد سه تایی پا شده بودیم اومده بودیم تهران از یزد و خونه یکی از اقوام بودیم و توی روز های الکامپ این هیجان و شور ای که ما داشتیم برای سرمایهگذار ها خیلی جذاب بود و از ۷ یا حج جای مختلف پیشنهاد اومد سمتمون که آقا بیاید صحبت کنیم حال کلی بالا و پایین از قیمت هایی که از ۱۰۰ میلیون تومان پیشنهاد میدادند تا ۴ میلیارد تومان
تفاوت نمیدونم به خاطر چیه و این حجم از اتفاقاتی که این وسط هست برای چیه و یکی می گفت من ۵ درصد میگیرم یکی میگفت من ۹۰ درصد رو می خوام و ما هم واقعاً اینجوری بودیم
من شخصا هیچکس اوری نداشتم که سرمایهگذار چیه و وقتی میاد تو چه اتفاقی می افته و چی از ما میخواد من هیچی نمیدونستم در نهایت باقی از جنس اون تله پاتی هایی که قبلاً تعریف کردم این وسط بین ما اتفاق افتاده بود که ما توی این شرایط بیپولی یزد داشتیم با محمد قدم میزدیم تو یک منطقهای که دفترمون بود
بعد نزدیکه خونه آقای صادقیان اون خونه خیلی معروف هست و مال خونه آقای صادقیان هست گفتم این صادقی آنها این همه پول دارند اگر با آنها میشد کار بکنی خیلی اتفاق خوبی بود و این مثلاً شاید چند ماه قبل از بیپولی ها توی ذهن ما گذشته بود توی شرایط بی پولی
سجاد سلیمانی :و اینها رو یادت میمونه
علی سریزدی: بعداً که بهش وصل می کنی میبینی همچین اتفاقی افتاده توی ناخودآگاهم بود و به محمد گفتم که اینها ۱۰ یا ۱۲ تا کارخانه دارند و این قدر پول دارند و شناخته شده هستند و برند دارند خیلی اتفاق خوبی میشه گذشت و تموم شد رفت و با این سرمایهگذار ها می رفتیم صحبت میکردیم
یک روز رفتم یزد بابا داشت مشورت می کردم گفتم داستان اینجوریه و من توی پرانتز بگم بابای من از اون آدم هایی هست که به شدت طرفدار سیستم کارمندی و دقیق و منظم بودن و همه چیز منظم باشه و کی حقوق میدن و کی میری سر کار و کی میای خونه به شدت آدم اینطوری بود
سجاد سلیمانی :خودشون چی کار هستند
علی سریزدی: خودش هم کارمند بود دیگه سیستم کارمند بوده و بازنشسته شده به شدت طرفدار همچین سیستمی و هیچ وقت طی این سالها کار مارو کار حساب نکرده بابام اصلاً تا الان دفترمو نیومده ببینین پسر من داره چیکار میکنه اصلا قبول نداره و ماهیت کار نمی دونه و هنوز که هنوزه الان که دارم شوخی می کنم ولی تا چند سال قبل اگر می پرسید ای چون کار اول من تایپ و تکثیر تو ذهنش بود میگفت وی کار پرینت این چیزهاست پسران تایپ میکنند و پرینت میگیرند و با کامپیوتر کار می کنن رفتم پرسیدم گفتم که اینجوریه مثلاً فلانی میخواد ۲ میلیارد و نیم پول بیاره
گفت کجایی گفتم مثلاً ملایری می گفت مثلاً فلانی کجایی گفتم بندرعباسی هر جایی این کجایی خیلی براش مطرح بود بعد میگفتم صادقیان هم هست و رفتیم باهاش صحبت کردیم و پولش خیلی نسبت به بقیه تفاوت داره اما به هر حال گفت ببین (با لهجه یزدی) دو تا آدم با هم برن دادگاه بالاخره کاری میکنن ولی تو با آدم مشهدی یا فلان جایی بخوای بری دادگاه معلوم نیست چه کار بکنی بیا با هم این بنده خدا برید کار بکنیم آدم های شناخته شده و خوبی هستند.
سجاد سلیمانی :من لهجه یزدی را خیلی دوست دارم دو یا سه دقیقه یزدی حرف بزن
علی سریزدی: (با لهجه یزدی)آره گفت بیا با آنها برو جلو استخاره بگیر خوب میاد یا نه و برو جلو ما استخاره هم نکردیم و هم اینجوری رفتیم و با صادقیان خیلی صادقانه رفتیم نشستیم با علیرضا و سامان نشستیم و گفتیم یک همچین اتفاقی
واقعیتش اینه که گزینههای متعددی پیش روی من هست ولی من خیلی برام مهمه چون نمی شناسم این فضا چی هست و چه جوری هست یکی باشه که توی این زمینه با من باشه و راهنمای من باشه و خیلی برام مهم هست چون کم و بیش پول رو میشه یک جوری جبران کرد
ولی رابطه سالم خیلی مهمه بگذریم دیگه همکاری ما ظرف ۱۵ یا ۲۰ روز ما به هم به توافق رسیدیم و رقم خیلی زیاد نبود و قرار بود پول قسطی پرداخت بشه برحسب نیاز بیزینس پول بیاد توی بیزینس و نت ورک شرایط خیلی خوبی داشت توی بازار و و ما همکاری مون شروع شد و نتبرگ شد سرمایه اولیه دکتر دکتر الان از یزد که دفتر یزد مون بود.
نیروها را فرستاده بودیم رفته بودند دوباره برگشت آن نیروها و دستمون پولی شد و می رفتند توی تهران گوشه دفتر میگرفتیم و کم کم مثل اسرائیل هی بزرگ شو و توی نت ورک تیک تیک تیکه مثلاً به ما میگفتند تو برو گوشه پشتیبانی بعد از دو میگفتند اینجا شد هشت نفر و خیلی زیاده از پشتیبانی بیرون می کردند و می گفتند برو فلان جا و هی بزرگ شد
سجاد سلیمانی :کی اومدی تهران
علی سریزدی: اول ۹۶ ما آمدیم همون ماه اول من اومدم تهران و نرم نرمک شروع شد رشد و تجربه های عجیب و غریب و تفاوت های عجیب و غریب که تهران باید داشت و پیش رفتیم و خیلی شرایط خوبی بود و در سال اول رشد ۴۰۰% داشتیم توی تهران
سجاد سلیمانی :اینجا من یک سوالی بپرسم جدایی از خود بیزینس تهران وارد شدن برای کسی که از شهرستان آمده یک مسئله هست و چه تفاوت فرهنگی و امکاناتی اونجا وجود داره برای تو چالش هایی داشته تهران اومدن یا نه
علی سریزدی: ببین مثلاً شاید بهت بگم یکچیزی باورش خیلی سخت باشه
سجاد سلیمانی :ببین دکتر دکتر در یزد متولد شده و الان ملی هست در سطح کشور
علی سریزدی: ببین یک نکته خیلی عجیبی که توی تهران برای من وجود داشت این بود که خیلی چیز ساده ای که هنوز هم هست من میرم یزد خواب ما را مطرح و خستگیم کمتره بعداً جلوتر شاید بگم در موردش من توی این دو یا سه سالی که تهران بودن کنجکاوی میرفتم و جلسات تراپی داشتند جالب به جاهایی که خیلی یک موضوعی میخواست کشف شده توی من به یزدی کشف شد یعنی اونجایی که توی تراپی با تراپیست می رسیدیم به یک نکتهای که خیلی مهم بود که زندگی من اصلا حرف زدن من با اون آدم یزدی بود و اون آدم به من میگفت اینجا جای که دیگه نقاب لهجه هم از تو میافته بعد که نگاه کردن دیدم این لحظه گرفتن خودش داره یک انرژی میبره تو وقتی میری یزد دیگه انرژی مصرف نمی کنی
خیلی مسئله ساده و ابتدایی بخوام بگم از این لهجه گرفتن که تو بخوای به شکلی که به قول یکی از دوستان ها می گه تو در نهایت وقتی داری فارسی حرف میزنی داری یزدی فکر می کنی این تبدیل یزدی به لهجه خودش یک انرژی میبره
از چالش اینجوری بگیر تا مثلاً یادمه این ور و اون ور میرفتیم جلسه یا معارف بود یادمه همون اوایل ماه های اول که اومده بودم اینجا یکی از دوستان من را برد شرکتشون که من را معرفی بکنه و دوستم یزدی بود من همین جور که در میزد میرفت اتاق خانمها نشسته بودند بدون حجاب داشتن کارشون رو می کردند با لباس راحتی؛ من میرفتم تو نگاه نمیکردم و معذب می شدم و یک شرایط عجیب و غریبی!
میگفتم چرا اینها اینطوری هستند و چه وضعشه چرا مسخره بازیه حجاب تو نکو و با ذهن خودم یک چالش فرهنگی عجیب و غریب بود که ما توی یزد توی فضای کاری هم متفاوت بودیم و ارتباط بین دختر و پسر خیلی متفاوت بود و آمدم تهران گفتم اصلاً ببینید چیزهایی رو بریز دور و اتفاقاتی که تو اونجا درگیرش بودی اینجا رد شده
سجاد سلیمانی :ببین از لحاظ فرهنگی یک چیز های دیگه هم هست که به این فکر کنی که من اگه تهران به دنیا میومدم موفق تر بودم اگر من این پادکست رو دارم میشنوم (مثلاً زاهدان هستم) که الان یکسری مشکلات و مسائلی داره
من خرم آبادم من بوجنورد یا بیرجند هستم یا بروجرد و شهرستانهای اطراف ادعا میشه که اینترنت الان منابع و عدالت رو داره توزیع می کنه و من ای که دارم اونجا این پادکست رو میشنوم چطور امید داشته باشم به اینکه بتونم رشد بکنم بکنه یک جاهایی کمکهای ریزی بکنه
علی سریزدی: اینکه تو بچه تهران باشی یا نباشی بابات پولدار باشه یا نباشه اما به صورت کلی این که تو چقدر اون روحیه حل مسئله رو داری و اتفاقات درونی که مربوط به یک کارآفرین میشه رو داشته باشی
اصل بازی اونها هست و آن هاست که تعیین میکنه همانطور که ما بیزینس های ملی و خیلی بزرگ داریم که از یک دهکده شروع شده و بسیار بیزینس هایی داریم که از پایتخت شروع شده و به هیچ جا نرسید یعنی این اتفاق به نظرم این جوری نیست
من همه شب بابام خیلی آدمه قصهگویی هست و در مورد هر چیزی تو داری حرف میزنی یک قصهای در میاره و میگه این مقایسه رو همیشه بابای من بچه که بودیم ما توی فامیل همون دوتا فامیل داشتیم که یکیشون توی تهران زندگی میکرد و یکی شون توی زاهدان زندگی میکرد
اتفاقا اونی که توی تهران زندگی میکرد خانواده و چند تا بچه هاشون معتاد بودند و یک شرایطی داشتند اما پول داشتن و شرایط خیلی خوبی داشتند اما اعتیاد هم داشتند و یکسری اتفاقاتی مثلاً پول در نمیآوردند و مصرف کننده بودن و پولی که بهشون رسیده بود را مصرف می کردند به جای اینکه بخون مولد پول باشند
اتفاقاً اون آدمی که توی زاهدان بود و خودش معتاد بود بچه هاش آدمهای فرهنگی شده بودند و اعتیاد که نداشتن هیچ خیلی آدم حسابی تر بودند نه اینکه معتادها آدم حساب نیستم اما در ذهن من اینطوری بود و بابای من همیشه مقایسه میکرد و میگفت ببینم اونی که توی زاهدان بزرگ شده و بستر اعتیاد از هر لحاظی که بگی براش فراهم بوده هر از لحاظ تأمین جنس و هر چیز دیگه ای وقتی قرار باشد به خاطر راه سالم رو بره معتاد نمیشه و اونی که توی پایتخت هستند و خیلی چیزها برای سخت تر هست توی این زمینه
به هر حال راه خودش رو پیدا میکنه و این اتفاق میافته من فکر میکنم در مورد کارآفرینی همین اینکه تو دیدگاهت نسبت به کارآفرینی چه شکلی باشه و این ویژگی هایی که یک کارآفرین باید داشته باشه تو چقدر داشته باشی و چقدر درگیرش باشی خیلی تعیین کننده تر هست نسبت به فضایی که توش هستی
این فهم من هست الان ما دکتردکتر من بیرون اومدم و اگزیت کردم و سهامدار نیستم
سجاد سلیمانی :چند ساعته
علی سریزدی: از دیروز الان دو سه روزه که این اتفاق افتاده شاید یک پروسه پنج یا شش ماه بوده که من سه روزه سهامداران نیستم و هنوز اعلام رسمی نشده تا با پخش پادکست اعلام رسمی بشه و تصمیمم اینه که احتمالاً برگردیم یزد.
هرچی بگه شما اومدید تهران میگم فضای بزرگ آره اثر داره ولی برای من فرقی نمی کنه و من اگر سریع از برم قرار یک بیزینس بزرگی ایجاد بکنند و دوباره این مسیر رشد اتفاق میافتد شاید در مسیر رشد یک جاهایی مجبور باشم بیام تهران
سجاد سلیمانی :چرا اینجوری فکر می کنی چرا فکر می کنی که یزد هم بتونی شروع کنی
علی سریزدی: چون اثر فضا رو آنقدر نمی بینم اون ولیو که تولید می کنم رو بیشتر می بینم و وقتی تو این رو درست می کنی که آب توش ریخته بشه و بخورند اگر توی یزد جواب میداد توی تهران هم جواب میده ولی تو اگر تیتهران باشی سولوشن خوبی نداشته باشی و به این نرسی فرقی نمیکنه و بهتره که بری یکجایی بشینی و ولو تولید بکنی
سجاد سلیمانی :راحتی اینکه تو به اینترنت وصلی یعنی شما یک پیج داری همون جا هم میتونی و اصلاً هر جایی بخوای هست
علی سریزدی: اصلاً برای کار سنتی هم الان به نظر من خیلی فرقی نمیکنه چون همه چیز داره میره سمت آنلاین شدن نمیدونم یک کارگاهی که توی یزد دارای یک چیزی رو تولید میکنه توی دیجی کالا میتونه فروش داشته باشه چه فرقی می کنه که تو دفتر تهران داشته باشه یا نداشته باشی و من چند تا رفیق دارم که توی خرم آباد یک کارگاه ساعت سازی دارند و همه جنسشون توی بازار تهران داره فروش میره مگه مهمه کارگاهت کجاهه
سجاد سلیمانی :مهم از چه نظر کسی که نمیدونه براش مهمه وقتی میگی چرا کاری نمی کنی میگه توی این شهر نمیشه و نمیدونه که میشه
علی سریزدی: ببین دقیقاً چه حرف خوبی زد ای چیزی که من فکر میکنم ما توی پازل این رو وقتی دکتردکتر بزرگ ۱۵۰ نفر شده بودیم من دیدم که یک مسئله ای توی منابع انسانی مطرح میشه به اسم فرهنگ سازمانی
وقتی توش عمیقتر شدیم فهمیدیم فرهنگ سازمانی چیه و چطوری ساخته میشه ه نگاه کردم دیدم ما توی پازل فرهنگ سازمانی مون این طوری بود که اصلاً کلمه نشد و نمیشه توی ادبیات سازمان ما نبود یعنی نه من و نه هیچ کدوم از بچه ها استفاده نمی کردیم و مغزمون به نشدن فکر نمی کردیم
وقتی می نشستیم و یک سمپل پیدا میکردیم مثلاً سایت فلان کمپین آمریکایی که ما هیچ شناختی ازش نداشتیم اما وقتی نگاهش میکردیم میگفتیم بچه ها میشه این بذار بررسیش بکنیم و می رفتیم توی دل ماجرا و این توی فرهنگ سازمانی ما شکل گرفته بود که کلمه نشدن وجود خارجی نداشت
داستان اینه که تو وقتی که از فضای نشدن نگاه نکنیم موضوع رو هست داری از فضای شدن نگاه می کنی پس چه توی بیرجند باشی و چه توی بروجن باشی و چه توی سر یزد باشی و یا تهران تو اصلاً از فضای نشدن نگاه نمی کنی
وقتی توی فضای نشدن باشی چه توی قلب پایتخت باشی و چه توی سیلیکونودی باش تو داری از زاویه نشدن موضوع را نگاه می کنیم یا همیشه توی ذهنت اینه که همیشه یک بخشی از نشدن این طرف بازی هست و به هر حال این اثر خودش رو میزاره و نشدن همیشه هست
این خیلی مهمه که چه جوری و چه فضایی داری به موضوع نگاه می کنی و من فکر میکنم که حداقل یکی از دلایل اصلی که هم پازل موفق بود و هم دکتردکتر اتفاقات خیلی خوبی براش افتاد این بود که ما تو این سالها ما الان که دکتردکتر رو من از شما آمدم بیرون شاید اون نرم افزار مدیریت مطب که ما تولید کردیم با یک تیم پنج نفره فنی چهار سال پیش تولید شد
اون نرم افزار الان مشکلات اسکیل پذیر شدن و تعداد یوزر رو داره چون ما اون موقع دیدی نداشتیم و برای ۵۰ دکتر تولید کرده بودیم الان ۶۰۰۰ دکتر دارم استفاده می کنم خیلی متفاوته و اما دیدم اونی نبود که این نرمافزار را به ۵۰ تا دکتر می خواهیم بفروشیم و ما الان فقط ۶۰۰۰ تا دکتر فقط داریم کاربر فکر میکنم ۲-۳ میلیون کاربر رجیستر شده داره
خوب از نظر اسکیل پذیر شدن الان نرم افزار مو داره بازنویسی میشه چون اسکین میشه ولی وقتی جزئیات آن نرمافزار را نگاه می کنیم
واقعاً من میگم اون موقع توی یزد ما چطور با یک تیم پنج نفره این رو تولید کردیم و واقعاً شگفت انگیز چطور این حجم از نیاز دقیقاً تشخیص داده شده که این درد دکتر و سولوشن همچین چیزیه.
وقتی توی مطب هایی که دکتر داره درست استفاده میکنه حجم وابستگی رو میبینیم لذت بخش و فکر کن اون کسی که فتوشاپ رو درست کرده میبینه این همه کاربر داره خوب لذت می بره
نگاه می کنی که چقدر تمیز از صفر تا صد کار های یک دکتر و در دقیقه هایی که داشته یک سولوشن اومده و داره براش حل میکنه و خیلی تمیز داره حال میکنه فارغ از بحث سرعت و اسکلت پذیری تمیز دارن حل می کنه
چرا این اتفاق افتاده؟ چون از فضای نشدن نگاه نمی کردیم و به این فکر میکردیم که کاری که داریم میکنیم چقدر بزرگ و این ذکر میکردیم کاری که با این تیم پنج نفره داره می کنیم کار یک تیم ۲۵ نفره است و اصلاً از این فضا بهش نگاه نمی کرد و ما پنج نفر هستیم و باید انجامش بدیم اصلاً به بزرگی فکر نمی کردیم چقدر بزرگه مهم نیست چقدر سخته مهم نیست
سجاد سلیمانی :خب من اینجا یک چیزی بگم یکی اینکه می خوام بپرسم از خودت یعنی آدم وقتی از خودش چیزهایی بدونه میتونه یک سری مسئله حل کنه تو خوب قصه میگی و من الان یکی دو بار گفتم بهت
و الان هم میگن ما یک بحثی داریم به نام داستانسرای سازمانی بعضی از آدمها قصه گو هستند یعنی یک جا میرن و میان میتوانند قصه بگن و سر و تهش رو به هم وصل کنند و توش پیازداغ بریزند و قصه خوب میگن
من اگر بخوام بگم چون تو چندتا تخصص داری یکیش اینه که خوب داری قصه می گی به نظرت دیگه چندتا تخصص داری و سبد مهارت تو رو چی میبینی
علی سریزدی: ببین خوب خیلی سخته سبد مهارت ولی من یکی از مهارت های خوبی که خودم توی خودم خیلی قبول دارم اینه که مذاکره کننده خوبی هستم
نه به عنوان مفهومی که مذاکره کننده به نظر برسید چون من بخش درونگرایی خیلی زیادی دارم و خیلی جاها تو نیاز نباشه و مجبور نباشند حرف نمیزنم اما مذاکره رو خوب میتونم برندم و ببرم جلو و اصلاً بدونم طرف هم کیه و چی میخواد بشنوه از من و چه طوری باید پیش بره و چطوری باید این کار را پیش برد تا اندازه قابل قبولی در خیلی از جاها اینجوری بوده
موفقیت پازول و دکتر دکتر هردوتاش بخش زیادی شما مربوط به این موضوع بوده چیزهای دیگه که میتونم بگم مثلاً من برای تصمیمگیری قطعاً این هایی که دارم می گم به معنی این نیست که حتماً یا صددرصد همش رو خوب هستم توش
سجاد سلیمانی :خودت نسبت به خودت چه نگاهی داری مهارتت چیه
علی سریزدی: مهارت تصمیم گیری یک جاهای خیلی به من کمک کرده خیلی خیلی زیاد اینکه بتونیم سرطانی که باید یک تصمیم را بگیریم آسیب هم زده مثلاً یک وقتی یک جایی که باید تصمیم رو نگرفتی و آسیب شراب خوردی یا هزینه کردی که به درک امروز رسیدی
ادعایی ندارم که حتماً من پرفکت هستند ولی میدونم که یک جاهایی سر یک بزنگاهی یک تصمیم هایی گرفتند که الان که نگاه می کنم خیلی به نفع من بوده یک ویژگی که از بچگی من داشتم جسارت خیلی جاها آدم جسوری بودم
اینکه پدر من هر دفعه من رو دیده گفته تو میخوری زمین و این کارها کار آدمیزاد نیست که تو می کنی و چند تا آدم دور خودت جمع کردی و مسخره بازی را انداختیم بیا برو فلان جا سر کار و یک حقوق ثابت بگیر بفهمی داری چیکار می کنی
و جسارت اینکه هر دفعه بگی نه من نمی کنم این کاری که تو میگی حالا این جسارت ممکنه جاهای مختلف تکرار بشه ممکنه در مقابل آدمی که جسارتی نداری بهش نه بگی و در خیلی از جاها من داشتم جسارت رو و به خاطر شب رد کردند و یکسری جاها هم به خاطرش باختم و قرار نیست همیشه تو ببری چند جا هم جسارت می کنی و یک حرکت میکنیم میبازی
ولی این جسارت خیلی به من کمک کرده من یک زمانی توی سن ۲۲ سالگی یک چیزی رو بگم من تا الان اگر بهم بگن فردا صبح قراره بمیری و چه کاری نکردی که بخوای بکنین و چه حسرتی داری میگن هیچی هر کار می خواستم کردم و توی تایمی که میخواستم یک کاری را بکنم کردم و خیلی چیزی نشده که من بگم فلان صفر رو می خوام برم و فلان چیز رو می خوام بخرم و فلان اتفاق بیفتد و من حسرتش به دلم مونده باشه
اگر توی تایمی که آرزوش رو داشتم رفتم و انجام دادن و توی سن ۲۲ سالگی من توی فضایی بودم که توی یزد و رفیقام خیلی موتور باز بودند و من خیلی موتور دوست داشتم من یک موتوره تریل هوندا ۲۵۰ بود که من خیلی دوست داشتم این رو داشته باشم یک پولی اومده بود دستم که با اون پول اون وقت فکر کنم ۲ میلیون تومان میشد یک زمینی یک جای نسبت قابل قبول توی یزد خرید و یزدی ها خیلی جذب سرمایهگذاری احتمالاً کل کشور یک سرمایهگذاری ملک را خیلی خوب می بینند
همه به من می گفتند تو این پول رو داری برو سرمایه گذاری کن من رفتم موتور خریدم و الان یکم شرایط فرق کرده موتورها موقع فقط یک سوئیچ داشت و سند و مدرک نداشت و قاچاق بود و هر لحظه ممکن بود پلیس بریزه توی خونه و جمع کنه ببره و کلی حاشیه داشت و بابای من که اصلا سیستم کارمندی و ترس و لرز می گفت این موتور رو توی خونه مانیار منم تو رو می بردم خونه داییم گذاشتم
ولی اون لحظه که اون را میخواستم رفتم دنبالش و با هر ریسکی با ریسک اینکه مثلاً تا امروز ۲۰۰ متر زمین را از دست میدی به خاطر خریدن موتور ولی من گفتم اوکی هستم بحث اصلی سر چه بود من گم کردم
سجاد سلیمانی :تو هم گفتی که اگر من حسرت هام رو بخوام بگم گفت من حسرتی ندارم و کارهام کردم و یکیش اینه که جسارت دارم و جزو سبد مهارت ته و فکر میکنیم مهارت این رو داری
علی سریزدی: آره دقیقا اینکه من جسارت اینکه من این موتور رو میخرم و پیش رو به تن می مالم که فردا ممکن است گفت بخورم از بابام که تو به خاطر اون زمین به جاش رفتی اینکارو کردی و ممکنه تصادف کنم اتفاقی میافته و ممکنه پلیس بیاد توی خونه داییم و هزار و یک داستان
این وسط هست ولی من مرتب جسارت را دارید تقویت می کنی و من میدونم که ازش استفاده کنم و برم سراغش و یک ریسک پذیری هم باید داشته باشی که بگی این هزینه داره و من نیز که این رو می کنم که این کار رو بکنم یا خوب میشه یا بد و اگه بد شد نمیشینم حسرتش رو بخورم
چون من یک جایی پذیرفتم این ریسک داره و هزینه داره هزینه را پذیرفتند و دارم میرم توی دلش اگر خوب شد بردن اگر نشد یاد گرفتم که اینجوری نمیشد و میری یه کار دیگه می کنی
سجاد سلیمانی :اینجا یک سوال ازت دارم به جای اینکه اسم مهارت های دیگه رو بیاری مهارتی هست که الان احساس کنی نیاز داری بهش
علی سریزدی: آره هست این ما اگر توی دکتر دکتر من آدم برونگرا تری بودم سازمان من هم برون گرا تر بود احتمالاً الان دکتردکتر به جای سه میلیون یوزر ۵ میلیون یوزر داشت و احتمالاً ارزشگذاری اون چیز دیگری بود و رشد چیز دیگری بود و کلی اتفاق توش می افتاد این واسطه این بوده که شخص من که همه سازمان از ما الگو میگرفته
اینطوری بگم همه یک روزی امیر یک حرف خوبی می زدم و رفتم توی چارگون امیر مهرانی خیلی شناخته شده ی رفتم توی چارگون و آنجا شروع کردم یک کاری را انجام بدم بعد از یک مدت شاهین طبری مدیرعامل چهار گل رو صدا کردم و گفتم تو چطوری دقت کردی که ۲۰۰ آدم دور هم جمع شدید و همه هم استایل تو هستند و یک آدم چاق و به شکل دیگه به شکل پیدا نمی کنی این وسط همه شکل خودت هستن و بهش گفتم اینو اگر در ظاهر دارین رو میبینی در طرز تفکر هم همینه
تو همه اون نفر احتمالاً مثل خودت فکر میکنند و اینجاست که ارزش سازمان از بین میره چون دو ایستادم مثل هم دور هم جمع میشوند و واقعیت اینه که وقتی من یک آدم درونگرا هستند سازمان من هم یک سازمان درون گرا می شود و مارکت اینجوری بوده توی این سال ها که اصلا به چشم نیومد ای و شاید یک جاهایی دکتردکتر برند شناخته شده خوبی هست توی حوزه درمان اما میزان شناخته شدن خیلی کمه و اینها ناشی از درون گرایی من نبوده
سجاد سلیمانی :مخصوصاً اینکه مدیرعامل هستی
علی سریزدی: دقیقاً این میره تا پایین چون من اگر آدم برونگرایی بودم احتمالا مدیر هایی که داشتیم توی اکوسیستم بیشتر شناخته شده بودند که مثلاً فلانی مدیر محصول فلان جا ست و مارکتینگ دکتر دکتر هست
و عموما این درونگرایی من آدمهای درون گرا هم اومدن با ما همراه شدند و در نهایت دکتردکتر از یک جایی شناخته شدن بیشتر نشد
سجاد سلیمانی :ببین خیلی بحث مهمی هستم می خوام اینطوری بهش اشاره کنم مثلا نگفتی من فتوشاپ بلد نیستم یا سایت ندارم شروع می کنم راه میندازم رفتی به تار و پود عصبی تو این طوری که من درون گرا هستم ذاتاً درون گرا هستم این رقم میگی من مهارت برونگرایی نداشتم و برای رو به آینده میخواهیم را عوض کنیم و برونگرا بشیم یعنی میشه
علی سریزدی: بله دارم روش کار می کنم حتماً که میشه من حداقل توی یک سال گذشته از زمانی که این را فهمیدم و زمانی که تو کشف می کنی این موضوع رو خودت در مسیر شدنش هستی و در یک سال گذشته برای من اتفاقات بسیار زیادی افتاده که به برونگرا تر شدن منفعلی کمک کرده و هنوز چیزی که می خوام نیست اما نسبت به یک سال قبل من من اگر می خواستم با تو یک سال قبل حرف بزنم اینقدر روان نبودم و صحبت مون خوب پیش نمی رفت
من یک پرانتزی باز با کنار یک اتفاق خیلی خوبی تو تهران برای من افتاد یک اتفاق خیلی خفن بود که من دو یا سه نفر رو توی زندگیم دارم که یک جاهایی مدیون ایشان هستم چیزهایی که دارم رو نه به واسطه اینکه بگم من یک بیزینس داشتم و اگزیت کردم و حالا یک پولی دستمه و رسیدم به یک جایگاهی که این برام مهمه نه این نسبت به ویژن من یک نقطه حساب میشه چیزی که برام مهم هست علی الان هست یعنی اگر مثلاً فرض بکنی دکتردکتر یک بیزینس ۵۰ میلیارد تومانی باشه مثلاً من به اندازه ۵۰ میلیارد تجربه دارم و این تجربه خیلی برای من ارزشش بالاتر از پول هست خیلی خیلی بیشتر؛ چون من توی این تجربه میتونم ۱۰ تا ۵۰ میلیارد تومن دیگه تولید بکنم که اونجا بازی عوض میشه
من توی ورودم به تهران مثلاً شاید ماه ششم یا هفتم بود که ساکن تهران شده بودم من با یک دوستی آشنا شدم هادی که الان هم خیلی با هم رفیق هستیم و صمیمی ترین رفیق من هست هادی به من گفت که یک روز رفتیم توچال کوه و من توی این سالها همیشه چه توی یزد بودم و چه توی تهران طبیعت و کوه و پیاده روی و اینها بخشی از زندگی من بود و من خیلی دوستش داشتم
رفتیم پیاده روی و گفت من یک دورهای دارم میرم که الان توی مرحله پیشرفته آن هستند و برای تو خیلی خوبه و بریم گفتم چه دوره گفت نمی دونم چه دورهای و تعریفی نداره اون دوره و هر کسی میاد توی این دوره یک چیزی برداشت میکنه گفتم مگه میشه من این همه دوره رفتم تو میدونی میخوای بری مدیریت زمان یاد بگیرید یا میدونم میخوای بری پل چیز یاد بگیریم ببین گفت اینطوری نیست و هر کسی چیزی برمی داره
بیا ببین چیه من رفتم ثبت نام این دوره و یک فرم بلند و بالا به من دادند و کلیساها و تعهد گرفتن از ما که تو نباید یکسری کارها رو توی این دوره بکنی و با شرکت کن و قیمت دوره ۷ میلیون یا ۸ میلیون بود من دستم پولی بود و به خاطر این این نبود که به خاطر پولش مسئله داشته باشند
اما هادی گفتم خدا وکیلی چقدر پول سال میدهند به تو ولمون کن بریم سراغ زندگی و وقتمون رو نگیر و این دوره ۹ ماه بود و گفتم بیا مسخره نکنیم همدیگه رو بگو چقدر گیرت میاد و خداحافظ بریم یک پوزخند زد و گفت فرمت رو پر کن و برو مصاحبه بعد صحبت می کنیم
به هر حال من رفتم یک دوره ای بود به اسم وفور که آقای دکتر امیر منشی مدرس این دوره بود بعد که رفتم دیدم دوره خودشناسی هست یا با تیتر مهارتهای زندگی مثلاً و آنجا من وارد یک فضایی شدم که از این زاویه هیچ وقت به زندگی نگاه نکرده بودم
نه اینکه بگم عجیب و غریب به یک شکل عجیب و غریب بهش بدم نه یک دوره آموزشی مثل همه دوره هایی که قبلش رفته بودند و خودت میدونی که محمدرضا شعبانعلی هنوز هم که هنوزه یکی از آدم های تاثیرگذار زندگی من و به هر حال یک تکون اساسی داده به جایی که من توی پازل سیره رشدی که من داشتم یک تکون اساسی خورده به واسطه محمدرضا و آموزش هایی که از محمدرضا دیدن و خودش هم شاید خیلی جاهاش اون میدونه؛ برای اینکه من امروز خوب مذاکره می کنم ناشی از آموزش هایی هست که از محمدرضا دیدن و در طول زمان تکمیل شده
باید بگم من تا قبل از وفور آدم دیگه ای نداشتم که بگم اثر خیلی زیادی داشته توی زندگی من توی دوره وفور الان شاید چهار سال گذشته از وفور و بعد از وفور من دوره ثمر رو رفتم که پیشرفته وفور هست و مربی خانم مهسا بود اتفاقات درونی برای من افتاد که میدیدم ببین این دردی که اونجا داری میبینی ناشی از فلان اتفاقی هست که از نظر درونی درگیر هستیم
ببین الگوی رفتاری شمع اینکه تو ببین توی بیزینس خودش رو اینجوری نشون میده توی زندگی شخصی و ارتباط با دوست داره اینجوری خودش رو نشون میده و اینجوریه و تو باید خودت بری و این را از درون حلش کنی و همه چیز به تو هست نه آدمها توی که همه چیز رو و انتخاب میکنی آدمها رو که باهاش رفیق باشی
اصلا چرا داری انتخاب می کنی چرا سجاد را انتخاب نمی کنی چرا حسن را انتخاب می کنیم یک جایی در درون تو هست که داره این اتفاق می افتد
حالا بعد من هنوز چون کنجکاوی بچگی را دارم رفتن یک دورهای مجید حسینی شاه مدیرعامل علی بابا یک دوره مشابه وفور داشت که من رفتم دوره مجید رو و از یک آقایی به نام ورنر ارهارت مجید رفته بود توی برزیل این دوره رو دیده بود و توی ایران داشت آن را تدریس میکرد که بازدیدم به شکل دیگری و با ادبیات دیگری ولی همان محتوا ارائه شد
دوره دکتری ایموری هارد که یکی از اساتید مجید هست رفتم و دیدم اینجا هم به شکل دیگری داره ارائه میشه این دوره که همش در نهایت هر کدومش خوبه و دکتر منشی به شکلی به تنش نشسته بود اینها و مدل ارائه اگر بخواهم مقایسه با کنم یک نمه بهتر از اینها بود ولی اونها هم همین محتوا را داشتند میگفتند و در اصل ماجرا خیلی فرقی نمیکرد ولی دکتر منشی یکی از اثرگذارترین ها بود
برای من چون دقیقا برای منی که هر کاری تو زندگی میکردم باید یک دلیل و منطقی پشتش میبود امیر منشی اومد گفت ببین من سوالم تو روزهای اول دوره این بود که اصلاً چرا من دارم میام اینجا قراره به چه درد من بخوره گفت ببین علی تو این رو بهش میگی لیوان به تعریف امروزه آب میریزیم توش و آب میخوری ما توی این دوره میگیم این اسمش موبایل هست به تعریف جدید جلو رود زنگ میزنن و با یکی اونور خط زنگ میزنم که میبینی و تو می بینی
که این رو تا الان نمیدیدی میان دوره که میگن یک مسیره به قول توی تعریف مجید میگه یک کوه بدون قله هست ولی توی مسیر میبینی که آره اون چیزی که تو میبینی بر اساس آموخته هایی که داشتی و اتفاقاتی که برات افتاده تازه میبینی ببین همه دنیا این نیست که من دارم میبینم این تیکه هست که من میبینم و ممکنه من از این بر لیوان ببینم از اون ور واقع نداره اون رو موبایل میبینه و اصلاً تعریف خیلی چیزها برات عوض میشه تو تازه میبینی که همه چیز به من هست یعنی من اگر بخواهم در مورد این صندلی یک نظری بدم میگم چیزی که من از این صندلی می فهمم اینه که رنگش قهوه ای هست یا من رنگش را قهوه ای میبینم ممکنه تعریف رنگ قهوه ای برای من عوض بشه یا ممکنه من اون طرف باشم تعریف عوض بشه
یا ممکن تعریفتو این صندلی نباشد در صورتی که تو قبل از این خیلی قطعی میگفتی این صندلی هست و اگر تو این رو صندلی نمیبینی خیلی آدم احمقی هستی
میبینی و تازه میبینی چقدر توی زندگی و ارتباط با زن و دوست و همکار ت تو داشتی قبل از اون از زاویه نگاه میکردی که قطعیت همه جاش بوده و الان از زاویه نگاه می کنی که این دنیا هیچ جاش قطعیت نداره حتی در مورد قطعی ترین چیزها قطعیتی وجود نداره و تازه تو می بینی که این زندگی چه پارادوکس عجیب و غریبی داره
به قول حضرت علی یک جمله معروفی داره که میگه این زندگی اینقدر برام تلخه که می خوام همین الان بمیرم و انقدر برام شیرینه که نمیخوام هیچ وقت بمیرم
میبینیم که این پارادوکس که حضرت علی میگه همه جای زندگی هست و من الان یکی از درگیریهای من و الهه اینه که داریم به بچه فکر میکنیم و اینترادوکس عجیب برام هر چقدر عمیق تر میشیم میگم بچه داشتن انقدر شیرین که تصورش را نمی کنی تو ۵۰ سالت باشه و بچه نداشته باشی و انقدر تلخ که میگی چرا من باید بچه داشته باشند و باید از عمر و زندگی و تفریح و سفر خودم بزنم به خاطر یک موجود دیگه ای و این یک پارادوکس عجیبیه و هر چقدر عمیق تر میشی میبینی همه جای زندگیت این پارادوکس و این زاویه و نگاه و آن قضاوت هست
یکی از اتفاقات خیلی خوب توی تهران افتاد برای من این بود که افتادم توی این مسیر و دیدم که قبل از این توی کارآفرینی و بیزینس و پولدار شدن من یک جا های زندگی را از دست دادم نه اینکه ناراضی بود باشم من تا اون موقع که به پازل اعتقاد داشتم خوشحالم که تا پای جونم پای پازل وایسادم و جسارت کردم براش
ولی با نگاه الان وقتی نگاه می کنم میگم ببین انقدر الان برام ارزش نداره که بخوام پاشو آسم الان دوست دارم بیزینس بعدی رو راه بندازم و باز هم رشد بکنه ولی می خوام توی یک توازن ای از زندگی اتفاق بیفته و دیگه برام ارزش نداره که سه شب نخوابم برای اینکه بیزینس مرشد بکنه من می خوام بیزینس هم رشد بکنه و ارتباطم با همسرم به شکل و کیفیت خوبی بمونه و همه ابعاد دیگه ای که توی زندگیم مثل فعالیت اجتماعی برام بمونه
اهمیت آن ادمها یعنی چیزی که من توی وفور من خیلی یاد گرفتم و تا قبل از اون فکر می کنم توی ایران به ما اینجوری یاد داده میشه که وقتی نون و پنیر رو میدن دست بچه که بره مدرسه میگن خودت بخوری
یا و تاکیدمیشه و آدم ها به من توی این فضا یاد گرفتم که تو اصلاً زمانی زندگی برات مفهوم پیدا می کنه که بتونی با آدمها بخوری اون نون پنیر رو و بتونی بزارین وسط و بخوری و این قشنگی زندگی اینجا اتفاق می افتد زمانی که تو وقتی توی فضای کارآفرینی داری میری جلو ۵۰ آدم همکار ببینیم نه اینکه از لفظ همکار استفاده بکنی
باور کنی که اینها همکار تو هستم و نه کارمند تو و باور اینکه با هم رشد می کنیم ما و باور اینکه اگر دید با هم رشد کردن نباشد نمیشه و بیزینس ماهان بیزینس نمیشه و شاید یک کاسبی باشه که یک پولی توش رد و بدل بشه ولی بیزینس نمیشه
یعنی عشق ندی به آدمها نمی شه و توی این چیزهای آن انگیزشی میبینی احمد میگه فلان آشپزی را میبینید که رستوران خفن داره و برنج دارد توی قابلمه دم میکشه فکر میکنید بچه خودش داره درد میکشه اینقدر ذوق داره و اون داره عشق رو اینجوری بوده به کارش و شاید به شکل دیگری دارم میدم
من شخصا بعد از بخور اتفاقی که برای من افتاد و این کلمه وفور استفاده می کنم چون اولین دوره ام وفور بوده شکل ریکا برام پیدا کرده و منظورم از وفور انواع این دوره هایی که به این شکل توی حوزه خودشناسی داره برگزار میشه برای من آدمها تعریف دیگری پیدا کردن
سجاد سلیمانی :پارادایم شیفت برات رخ داد
علی سریزدی: میشه اینجوری گفتاره یک جور دیگه میبینمشون دقیقاً و اولویتها برام عوض شد
سجاد سلیمانی :الان چندسالته؟
علی سریزدی: الان ۳۳ سالمه که تیرماه میرم توی ۳۴ سال
سجاد سلیمانی :این ضبط شده ۳۳ سالگی اگر من ۲۵ سالگی که ازت میپرسیدم اینطوری دنیا را نمیدی و مسیر طی یک چیز دیگه بود خیلی دوست دارم چند سال بعد این صدای چند دقیقهای که داشتی با عشق از درون خودت میگفتی رو برات پخش کنم و ببینم که اون موقع چی فکر می کنی
خیلی جالبه که مسیر رشد ما متاسفانه تبعاتی برای ما داره. مگه میشه که این آدم مثل ۴۰ سال قبل فکر میکنه و این آدم مثل ۱۰ سال قبل نیست و حرفش را عوض کرد؛ در صورتی که آدم زنده رشد میکنه و حرفش عوض میشه و تو الان از کلمه ای که من یک جاهایی اشتباه میکردم رو استفاده کردی
علی سریزدی: اصلا نمیشه تصور کرد که اشتباه نکنی دنیا چه شکلیه و من نمی تونم تصور کنم یکی از مهارت هایی که به اون بگم اینه که من اشتباه میکنه و پای اشتباه وایمیستم و سرمو بالا میگیرم و میگم اشتباه کردند من شاید صوتی هایی روی کار دادم که عجیب و غریب بوده
سجاد سلیمانی :از این رو کسی میگه که موسسه دکتر دکتر هست و الان وضع شغلی خوبه و دکتر دکتر رو فروخته و میگه من هم اشتباه داشتم
علی سریزدی: من میگم دکتر دکتر ماه عسل اشتباهات هست اگر قرار بود همش درست بشه ۵۰۰ تا استیو جابز ما الان داشتیم و گالماز داشتیم توی دنیا ولی وقتی جسارت این رو می کنی که با وجود همه ریسکی که داره و با همه درد سختی که قضاوت میکنند آدمها چون وقتی لیبل یک چیزی میخوره تو پیشونیه تو پاک کردنش خیلی سخته
ولی وقتی تو میخواهی آدم خیلی جسوری باشیم یکی از جذاب ترین آدمی که می خوام میشناسم شاهین فاطمی مدیرعامل چرم دورساز هست و این هویت بصری که برای چشم درسا ایجاد کرده یک اتفاقی هست که هیچ کس نمیتونه این را بفهمه چه مدل لوگوی هست این وسط و چه مدلی داری شکل میدی به اون بیزینس
اصلاً چرا باید اون بیزینس رو بهم بریزی و یک همچین چیزی از توش در بیاری؟ برای هیچکس نگم ولی برای خیلی ها تعریف مشخص نیست ولی به قول شاهین اگر این تعریف مشخص بود که دیگه جسور نبودی و جسارت نداشتیم جسارت زمانی مفهوم پیدا می کنه که
سجاد سلیمانی :نرمال دیگه اونور مال بودن یعنی جسوری
علی سریزدی: اصلا تا حالا کسی این کارو نکرده حالا تو میری توی دلش و پنج سال دیگه که به عقب نگاه می کنی یا شاهین فاطمی یک اسطوره است که همچین چیزی را خلق کرده یا شاهین فاطمی کسی هست که درسا رو آورد پایین با هم چنین تغییری
ولی ببینین ریسکی که مواجه بشی با قضاوت آدمها ریسک خیلی بزرگی هست و فشار قضاوت آدم ها فشار عجیب و غریبی هیچ چیزی نمیتونه اینقدر فشار وارد کنه به خصوص توی جامعه ایران و چیزی که فضایی که من بزرگ شدم
اثر قضاوت آدمها که از بچگی به تو میگن اینجوری باشم اینجوری نباش و این کارو بکن و این کارو نکن و مردم چی میگن خیلی زیاده و تو هر تصمیمی که میخواهی بگیری اول نگاهت اینه که دایی و خاله و عمه و فلان رقیب و شریک چه فکری داره میکنه بچه صارت تعریفش اینه که تو با همه اینها بخواهی یک تصمیمی بگیریم که بعدا ممکن انگشت به سمت باشه
ولی زمانی تو رشد می کنی و زمانی بیزینس تو پا میگیره که بتونی هم چنین تصمیمهایی بگیریم و پای اشتباهش وایستی و بسیار اشتباه کردم
ببینید هر جا صحبت میشه در مورد اشتباهات من توی دکتردکتر صحبت میشه میگم آره ببینید پکیج علی رو ببینید من ۵ جا اشتباه کردم و دو جا هم درست تصمیم گرفتم که خداوند دو جای درست ماه عسل اون ۵ جای اشتباه بوده و الان اگر دکتردکتر وجود داره من افتخار میکنم یک داروسازی بزرگ و بزرگترین داروسازی خصوصی کشور؛ دکتر دکتر رو خریده
من برام یک افتخاریه و خارج از اینکه چه پولی اومده تو حساب من برای من نشست و برخاست با آن آدمها افتخاره و اگر این اتفاق وجود دارد ماه عسل اشتباهاتی است که من کرده و از دل آن اشتباه این درست درآمد اون قبرستون هم اشتباه بود و خیلی اتفاقات دیگه که من از روی بی سوادی و نادانی اشتباهاتی کردم و گذشته درست کرده و تصمیم درست من این شده که الان هست
سجاد سلیمانی :آفرین در مورد فکر هات بخواهیم صحبت بکنیم بخواهیم طور اشتباه بری جلو ۱۰ سال آینده رو میتونیم بگیم چی فکرمیکنی هستی و کجا میخواهی بری
علی سریزدی: ببین چیزی که برای من تو زندگی الان با فهمی که الان از زندگی دارم خیلی ارزش حساب میشه اثرگذاری هست من بتونم توی جامعه اثرگذار باشم به عنوان آدم اثرگذار شناخته بشم فارغ از اینکه قرار من چقدر قرار پول داشته باشم و خونه و ماشین داشته باشم اصلا برام دغدغه نیست
ولی اثرگذار بودن خیلی برام مهم هست همونطور که الان توی دکتردکتر بیشتر از اینکه هر چیزی برام مهم باشه اهمیتش برام اینه که ببین سه یا چهار میلیون آدم با سرویسی که تو ایجاد کردی به هر حال اگر یکبار رفته دکتر ممکنه راحتتر و سریعتر رفته باشه و ممکنه تجربه بهتری از درمان داشته باشه و این خیلی برای من ارزشه.
همه ابعاد دکتر دکتر برام ارزش و اینکه ۵۰ خانواده از بیزینسی که تو ایجاد کردی دارند نون میخورند برای من ارزش بوده من بابام جایی کار میکرد که به بچههای پرسنل سکه طلا میدادند و بر اساس رتبه اول و دوم و سوم نیمسکه و ربعسکه می دادند و من آن زمان که این رو میدیدم بنیانگذار اونجا آقای رسولیان بوده و آدمی که برای من همیشه یک اسطوره بود؛ که چطور این حجم از شغل و کارآفرینی و ایجاد کرده بوده؟
برای من همیشه جزو ارزش ها بوده که من کاری بکنم که یک سری آدم سر سفره من بشینند و نون بخورم اما اینها الان برای من ارزش جانبیه
بیدار هم میگم اگر تو بتونی یک کاری بکنیم که توی جامعه اثرگذار باشیم یا تک نفره یا با یک تیم دو هزار نفره این برای من خیلی مهمه.
۱۰ سال آینده خودم را جایی می بینم که اثر خیلی بزرگ گذاشته باشم روی مملکتم جایی جاش رو نمیدونم الان تصمیمگیری در مورد جا و شکل و فرم شن دارم ولی نمی دونم هر آنچه که هست اثرگذار و شغل ممکنه هر چیزی باشه و شور و ابزارش مهم نیست اما اینکه نفس کار اثرگذار باشد خیلی مهمه و این اثرگذاری تو ابعاد مختلف میتونه باشه
ممکنه توی فضای کار این کشور باشه که فضای زندگی و ارتباطات آدمها با هم باشه توی فضای زندگی آدم ها باشد چیزهایی که الان دارم بعد از بررسی می کنم برای بیزینس جدید توی هر حوزهای دارم نگاه می کنم ولی برام مهمه که اثر گذار باشه
چون الهه (همسرم) کارش معماری هست یکی از حوزههایی که داریم بررسی میکنیم معماری هست و وقتی دارم نگاه میکنم که ببین چقدر همه چیز توی زندگی در مورد فضا هست یعنی تو وقتی که یک فضا و شرکتی رشد میکنه یعنی فضای رشد را ایجاد کرده
ما توی پازل یادم یک دیواری داشتیم به اسم دیوار موفقیت که عکس آدم های که توی هر حوزهای برای خودشون و فرع بودن و خفن و بزرگ شده بودند یک بازیگر باشه یا یک فوتبالیست باشه یا برنامه نویسی یا هر کسی یک دیوار برای این کار داشتیم و این یک فرهنگ سازمانی بود که هر هفته در مورد موفقیت کنفرانس داشتیم که یکی از بچه ها کاندید میشوند این هفته بیاد یکی از این آدم ها رو انتخاب کنه و زندگیش رو شرح بده از دل این فضا دکتردکتر میاد بیرون
نه لزوماً منظورم دکوراسیون نیست منظورم فضایی هست که آدم ها چه جوری دارند فکر میکنند حالا این فضا توی زندگی همیشه تو هر چقدر بتوانیم یک فضای صمیمی برای زندگی آدم ها درست بکنیم که الان نداریم دانشجوی ایران و خیلی از ساختمان هایی که ساخته میشه و بساز و بفروش هایی که دارند ساختمانی که می سازند
اتفاقاتی که توی فضای معماری ما داره میوفته فضای صمیمی ایجاد نمیکنه و دار لاکچری بودن رو به رخ میکشه مثلا اتفاقاتی که ربط به زندگی پیدا نمیکنه اما الان داریم به این فکر میکنیم که اگر ما بتوانیم یک تغییر ایجاد بکنیم که بگیم ده سال دیگه فارغ از منفعتی که گیر ما میاد چون منفعته ما مهم نیست و ده سال یا ۱۵ سال یا ۲۰ سال دیگه وقتی نگاه به عقب کنیم بگیم بر این ما یک اثر گذاشتیم که برای جامعه ساختمان ساز و کسی که توی این مملکت داره
ساختمانی سازه فضا هم مهم شد و این که آدمها قراره چه جوری زندگی بکند و رابطهشان با هم قراره چه شکلی باشه مهم شد و خط نقشه رو با این تصور کشیدن و این اگر اتفاق بیفته برای کل عمر ما بسه
سجاد سلیمانی :این اثرگذاری وقتی فکر می کنی مثلا از دل معماری اینجوری باشه
علی سریزدی: بله توی دل آدم ها یا استارتاپ شکل دیگری باشه
سجاد سلیمانی :چون من چند ماهی مشاور املاک کار کردم دقیقاً همین چیزی که داری میگی تو ذهن من هست دیدن خونه هایی که خونه نیست لانهاست، فضاست؛ یا فضایی هست که تجملات رو نشون میده یا فضای محدودی هست که انقدر بدساز درآمده حال آدم را خوب نمی کنه
مثلا میای بیرون میبینی آدمی حالش بده نمیتونی تصور کنی واقعا به خاطر اینه که این بنده خدا یک جایی داره زندگی میکنه که نور خوب نداره یا انقدر فضای زندگیش بد طراحی شده که اونو داره له میکنه.
علی سریزدی: دقیقاً دقیقاً
سجاد سلیمانی :از چی متنفری چیزی هست که ازش متنفر باشی
علی سریزدی: خیلی یادم نمیاد مثلاً از کرختی و یکنواختی متنفرم اگر بخوام بگم چیز خاصی که مثلا بگم شی یا آدم باشه نیست چیزی یادم نمیاد
سجاد سلیمانی :چی هیجان زده ات میکنه
علی سریزدی: اثرگذاری وقتی میرم توی یک فضایی الان ۵ یا ۶ ماهی که توی اگزیت کردن دکتر دکتر و تغییراتی که داشتیم و مدیرعامل عوض شد و سهامداران و باز شدن و اتفاقاتی که افتاده
چون وقت آزادی داشتن یک سری دوست ها و بیزینس های دیگه مشورت می دادم جایی که من میتونم اثر خودم را بزارم جایی که شوق دارم سرش
سجاد سلیمانی :شعاری نیست
علی سریزدی: نه اصلاً من میرم خونه الهه خودش میفهمه میگه امروز یه کاری کردی که خودت خوشحالی از این چیزی که اتفاق افتاده و این چیزی که به من خیلی انگیزه میده
سجاد سلیمانی :سوالی هست که ازت نپرسیده باشم یا سوالی که بخوای ازت بپرسم؟
علی سریزدی: نمی دونم مخاطب ما کیه یک چیزی جلوی الهه بگم کسی که میخواد که فضای کارآفرینی وارد بشه یا میخواد شاید پول خیلی درست و حسابی در بیاره فارغ از نرمال جامعه بخواد کار بکنه به نظر من تا زمانی که توی فضای مجردی هست این اتفاق بیفته خیلی بهتره
چون فضای متاهلی فضایی هست که این رو خیلی سخت میکنه نه اینکه نشر قطعاً هزار و یک مثال هست آدم هایی که متاهل بودند و تغییرات بزرگ انجام دادند
من همیشه بابام من وقتی مثال بخواد بزنه از کسی که صحبت از دیر شدن میکنه و میگه دیره بابام میگه: امام خمینی توی ۸۰ سالگی انقلاب کرد
مثال خیلی خوبیه که میگه تو هر چی بخواهی صحبت از دیر شدن بکنی دیگه دیرتر از ۸۰ سالگی نمیشه و یک چیزی لابه لای صحبت ها در مورد قصه گویی صحبت کردی
سجاد سلیمانی :تو خیلی خوب قصه می گی من فکر میکردم با انبردست باید ازت حرف بکشم
علی سریزدی: بابام قصههای عامیانه خیلی زیادی میگه و من از بچگی از اون بچه های پامنبری بودم و فضای یزد که خیلی مذهبی من راز که بود میرفتم آخوند داشت که خیلی غصه میگن پای منبر اونا خیلی کمک کرده
من لابلای آنها قبل از اینکه همکلاسی راه بندازم یک دورهی دبیرستان عصرها میرفتم دفتر آقای یزدانی تایپیست بودم اونجا و کم کم فتوشاپ یاد گرفتم و طراح شدم و یک نشریه ایشون داشت که توی سطح کشور پخش میشد و من تایپیست اونجا بودم مجبور بودم بخونم و ببینم
بعد یک زمانی یادمه پنج یا شش سال پیش این آقای عباس برزگر که توی بوانات یک سری سیاه چادر داره و بوم گردی راه انداخته و یک زمانی گل کرده بود و برنامه احسان علیخانی اومده بود و با آلمانیها شروع شده بود من این رو داستانش را دیده بودم و یکی دوبار توی پازل در موردش کنفرانس داشتیم و خیلی آدم خفنی بود
آقای یزدانی که من پیشش کار میکردم نویسنده و داستان نویس و کارگردان خفن تئاتر و خیلی آدم حسابی ایشون بواناتی هست این آقای برزگر هم توی بوانات چیز داشت یک روز پیش هم نشسته بودیم به آقای یزدانی گفتم ببینیم عباس برزگر چی شد انقدر گرفت و داستان اینجوری پیش رفت کرامت یک حرفی به من زد گفت یعنی این عباس برزگر فارغ از اینکه کارهایی که انجام میداده درست بوده و این یک قصه گویی بی نظیره
یعنی میشینه یکجوری برای تو قصه میگه همه عمر قصه رو فکر میکنی این واقعیتی است که اتفاق افتاده و شرایطی است که پیش اومده و عوامل موفقیتش اگر از من بپرسند؛ میگم این قصه گو بودنش هست و چند تا مثال زد برای من
گفت مثلاً عباس برزگر ی کجای قصه ای میگه که یک جای یک اتفاق افتاده بود و از طرف دولت آمدن ده تا سکه به من دادند و من گفتم اینها را نمیخوام به آقای احمدینژاد گفتم من را بفرستید آلمان برم ببینم اونها چیکار میکنن و رفتم آلمان نون خونگی با خودم برده بودم که با خودم داشته باشم توی برگشت دیدم این نورها زیاد اومده کنار خیابون بساط کردم که نون ها رو بفروشم
یک افغانی رد میشد و گفتگوی کابل و قندهار اومد و آمدن آن را از نخرید و گفت فکر کنم آلمان این طوری که تو خیلی کنار خیابون بساط کنین اون بفروشی و هم چنین اتفاقی که توی آلمان نیست ولی این آدم میفهمه چی بگه و چجوری قصه رو ساخته و پرداخته بکنه که مخاطب آن چیزی که دوست داره بشنوه
دقیقاً این اثر قصه گوی من توی زندگیم شخصی هم به واسطه اینکه بابا قصه گو بوده و همکار با آقای یزدانی و همین که خودم قصه ها را دوست دارم و تاریخ را دنبال می کنم بهم لذت میده وقتی میشه با قصه و تمثیل حرف ها رو یک جور دیگه به تن آدم ها نشوند
سجاد سلیمانی :اصلاً برد قصه خیلی بیشتر و یک مفهومی داریم کسانی که می شنوند و میبینم و بیزینس دارم یک چیزی داریم به نام داستانسرای سازمانی آقای شامی زنجانی که یک ویدیو خیلی جالب هم از وجود داره که بتونیم قصه خوب بگیم دهها برابر تبلیغات میتونه موثر باشه چون آدم ها می شنوند و با شوق و ذوق برای کسی دیگه تعریف می کنن
مرسی علی جان وقت گذاشتی من تهش رو می خوام با نام برها جمع کنم خیلی خوب حرف میزنی من لذت بردم من پیجت رو اول می دیدم اول) که نمیدونستم داداشت مستر اوریگامی است دوست دارم با اون هم صحبت کنم
دو) من خیال میکردم علی خیلی فعال نیست و از این دسته آدمهایی هست که باید خیلی به زور ازش حرف بکشی و فشارش بدی تا حرف بزنه.
نام برخیها مثل محمدرضا شعبانعلی چند بار اسمش اومد؛ استاد مشترکمون هست. ایشان یک کانالی راه انداخت فقط برای ۳۰ روز و در مورد مدل ذهنی صحبت کرد و وقتی داشت حرف میزد
گفتم چقدر خوبه و هر چیزی گفت رو تایپ کردم و هرچی عکس گذاشت برداشتم و هرچی متن بود برداشتم و pdf کردم به عنوان «فایل آموزش مدل ذهنی» (توی یوتیوب و گوگل بگردید لینکش میاد) بچه ها هر کسی بخواد میتونه دانلود کنه
از اون موقع پرینت کردم و سالی یک بار یا دو بار میخونمش هر وقت بتونم چند وقت قبل هم خوندم و احساس کردم تو هم این کار رو کردی و یک معلمی که دوستش داری و مدل ذهنی اش رو دوست داری و میدونی پیشرو هست با متنای مواجه شدیم و وقتی متن رو خرد خرد بیآید عکس نوشته می کنی و منتشر می کنی انگار محتوای متن رو آهسته مصرف می کنی و یادگاری نگه میداریم
مثلاً من مقاله دکتر سریعالقلم رو می خوندم؛ دستنویس هم میکردم. در یخچال رو نگاه کن با خودکار نوشتن رنگی رنگی کردم یکی از آخرین نوشته هاشه؛ برای اینکه یادم بمونه نصب کردم اینجا که هر وقت آب میخورم یک بار نگاهش کنم
تو چرا این کار رو کردی می خوام بدونم مثل من بهش فکر کردی نخواستی یک نوشته خوب رو بلد بکنی و بارها نگاه بکنید چرا برداشت این کار را کردیم و وقتت رو صرف همچین کاری کردی
علی سریزدی: ببین من زمانی که متمم راه اندازی شد که اون اولاش بود من شاید یک سال قبلش با محمدرضا آشنا شدم. اصلاً روند این اتفاق رو بذار همهچی رو بگم.
گفت این داداش محمد من شش سال از من کوچیکتره فرآیندش این جوری بود که من داداش بزرگتر بودم و همیشه من منبع بودم و همیشه حق با من بود و هرچی من می گفتند راسته
محمد دو یا سه سال بود که محمدرضا را دنبال میکرد و میآمد لابلای حرفهایی که باهم میزدیم میگفت آره شعبانعلی اینطوری میگه و اینطوری میگه و این حرف را زده shabanali.com اون موقع هم طعم من بود
من خیلی حال نکرده بودم یک بخشی ناشی از این بود که چون محمد داره میگه و من داداش بزرگتر هستم اینجوری می بینم موضوع رو و یک بخشی هم ارتباط نگرفته بودم بگذریم
تا یک روزی اومد گفت شعبانعلی یک سمیناری داره و پروفسور رو میاره و در مورد مذاکره هست و خیلی خوبه من دارم میرم تهران تو هم بیا بریم
ببین اومدیم توی اون سمینار و نکته جالبی که اونجا داشت و محمدرضا خیلی برای من تاثیرگذار بود این بود که محمدرضا میخواد پروفسور حیدری رو بیاره توی یک سمیناری که ایشون به عنوان یکی از سخنران های مطرح هستند و پدر مذاکره ایران هست؛ اما ایشون از ابتدا که شروع کرده فروش سمینار رو چیزی اعلام نکرده و گذاشته فروش تموم شده و بلیت ها همه فروش رفته حالا میگه ببین فلانی هم هست یعنی برای من شگفت انگیز بود که چطور یک آدم اینقدر میتونه احترام بزاره.
و استفاده ابزاری نکن از پروفسور حیدری و به من این کارو می کنم و ایشان به عنوان سخنران من داره میاد نه به عنوان ابزار تبلیغاتی من در صورتی که من بعد از این چندین بار جاهایی رفتم که پروفسور حیدری به عنوان ابزار تبلیغاتی استفاده شده بود
من رفتم و ثبت نام کردیم و اومدیم تهران و رفتیم توی یک سالن دیدیم جدا از ایشون کلی آدم معروف دیگه هم اونجا هستن آدم های سلبریتی و هم غیر سلبریتی توی حوزههای مختلف و وقتی که محمدرضا پروفسور حیدری رو دعوت کرد بالا من فقط گریه می کردم و منقلب شده بودم از این اتفاق که چقدر یک آدم میتونه افتاده و بزرگ باشه.
هنوز که هنوزه اشکم در میاد بعد از اونجا خیلی عاشق محمدرضا شدم و در طول سال هر جایی که سمینار داشت می اومدم از اون آدم های افراط و تفریط هم هستم و من تا حالا جرات نکردم سیگار رو تست بکنم چون میدونم یا نمیکشم یا سیگاری میشم خیلی اینجوریم.
بعد افتادن توی نوشته های محمدرضا و باهاش پیش رفتند و این نام برها اینجوری بود که من حرف حسابی رو توی دلی نمی دیدم و خیلی دوست داشتم توی چرخیدن و وایرال شدن این یک کمکی بکنم که آقا بقیه هم محمدرضا رو بشناسند و من فکر کنم اولین پست من توی اینستاگرام معرفی محمدرضا بود که گفتم این را به عنوان یک هدیه تو امروز میتونی هدیه بدی
محمدرضا را هم اینکه تو معرفی شکنی یک هدیه هست به آدمها حالا متمم یا خودش یا هر چیزی یک منبع آموزشی عجیب و غریبه اصلا اینطوری بهت بگم محمدرضا یکی از معدود آدم هایی هست که زندگی من که من شناختمش که کهنه نمیشه
یعنی تو خیلی وقت ها این تجربه رو داره یک آدمی روز اول میبینی برات واو و یک سال بعد تموم میشه اصلاً میسوزه اون آدم اگه یک ماه پشت سر من ببینیش میگی چی میگه ولمون کن همون حرف های یک ماه پیش رو داره میزنه
ولی محمدرضا آدمی که اصلاً تمومی نداره و کهنه نمیشه و همیشه اون آدم یه حرفی داره که میزنه و تو دوباره میگی واو و همیشه یک درک عمیقی داره نسبت به موضوعات روز که وقتی میگه تو میگی چه زاویه خوبی و من اصلا اینجوری ندیده بودم و برای من نام برها انتشارش اینجوری شروع شد که دوست داشتم محمدرضا و حرفهای حسابی که در قالب چیزهایی به بچش میزنه وایرال بشه و از یک جایی شروع شد و یک جایی هم با ایران شد بعضی هاش
سجاد سلیمانی :من یادم سال قبل خود محمد رضا اجرا داد و خیلی حال میکردم که چه طراحی خوبی بود فتوشاپیست برد که انقدر خوب طراحی می کرده لوگو رو اون موقع
علی سریزدی: اره فرمت نام بر ها رو لو گوش رو زد و خیلی کار خوبی در آمد
سجاد سلیمانی : و بچه ها کسانی که پادکست رو می بینند و می شنوند لینک هاش رو من میزارم زیر اینستاگرام میزارم میتونه برن اونجا دور بزنم یکی از متن هایی که نوشته بودی به عنوان طرح اگر بخواهیم جمعبندی بکنیم اینه که رهای عزیزم کاش پوست انداختن مداوم باورها تنها باور ما باشد یک مثال یا نمونه ای داری از خودت بزنی گفتی وفور رو آیا یک نمونه دیگه داری ازش که قبلاً باور و یقین بوده و الان پوست انداخته و نیست
علی سریزدی: نمونه دیگری در مورد باورها یک موضوعی که من شاید بگم بد نباشه من یک آدم وسواسی هستم ایدهآل گرا هستم یعنی به شدت بعد از وفور خیلی برام کمال طلب شده و محمدرضا میگه عجیب غریب یعنی من بازی می کنم اگر توی بازی نفردوم بشم کنسله.
از همون جایی که نفر دوم میشم از اول باید استارت بخوره و من باید نفر اول باشم و راهی نداره و حالا بگم بعد از وفور که دارم این رو میبینم خیلی دارم روش کار می کنند که بهبود بدم و از میزان کمال طلبی کم بکنم ین کمال گرایی خیلی زیاد بود و شاید بگم شیش یا هفت سال پیش مسئله ازدواج به عنوان یک مسئله برای من مطرح بود
توی این شش یا هفت سال یک چیزی حدود ۱۲۵ مورد خواستگاری رفتن یکی از رکورددار های این زمینه هستم و افتخار می کنم که بعد از ۱۲۵ مورد یک آدمی را انتخاب کردم که از هر جهتی که من میخواستم فیت بود و معیارهایی که من میخواستم را داشت ولی یکی از باورهایی که بعد از ازدواج برای من عوض شد
چون قبل از ازدواج اینجوری بودم که تو هر آنچه که میخواهید داری میبینی و یک چک لیست دستت گرفتی و داری همه چیز رو چک میکنیم بعد از ازدواج و تجربه عمیق چون ۱۲۵ تا واقعاً تعدادی نیست که تو بگی کمه الان بعد از یک سال و نیم زندگی مشترک بعضی وقتها که با الهه (همسرم) صحبت میکنیم و باید های قبل از ازدواج رو
چون یه عادتی دارم ویس میزارم گوش میدیم میگم من چه تفاهماتی داشتم و این چک لیست چی میگفتن این مسخره بازی چی بود
باوری که جاش توی ذهنم سفت بود و می گفتم هر آن چیزی که من باید در مورد زنم را ببینم رو دارم میبینم و الان توی یک سال و نیم دارم نگاه می کنم میگم هیچی رو ندیده بودم و زندگی مشترک یک تعریف دیگه ای داره که به نظر من کسی که ازدواج نکرده نمیتونه بفهمه چه جوری و چه مدلیه
سجاد سلیمانی : من هم کلی کلاس و کلی دوره رفتم و با گلورا را حال کردم و ازدواج کردم بعد از ازدواج دیدم چقدر خوبه
علی سریزدی: انگار جنسش اینجوریه مثل خیس شدن تو اتاق وقتی خیس نشید در مورد خیس شدن اصل آنها چقدر تعریف کنند نمیتونی بفهمیم و حس می کنم و فکر می کنم که بچه دار شدن جنسش هم چیزی هست یعنی تو یک سری باورها داری در مورد بچه که وقتی بچه دار میشی انگار اون باورها میریزه و تموم میشه و یک تجربه دیگری داری
سجاد سلیمانی : من این رو می خوام اضافه کنم و به حرف خودم وصله زنم من اگر اون دورهها را نمی رفتم و فایل های صوتی رو نمی شنیدم و کلاسهای روانشناسی نمیرفتم این انتخاب رو نداشتم و نمی فهمیدم باید این انتخاب را داشته باشم
چون من خودم شخصاً یک مسیری رو طی کردم من کلی خواستگاری رفتم و کلیا از من خواستگاری کردن بد موقعی که در کلاس روانشناسی که رفته بودیم باهاش هم جا هم کلاس بودم آشنا شدم تونستیم ازدواج کنیم و این از همون پارادوکس هاست
دمت گرم جای خوبی خواهد شد علی جان بلاخره باید از آن بکنم که جای خوبی ختم شد ممنونم اومدی و ممنونم وقت گذاشتی امیدوارم دکتردکتر که فروختی نپرسیدیم چند فروختی اصولاً نمیگن ولی میلیاردی فروختی نوش جونت زحمت کشیدی برای چند سال آینده دنبالت می کنیم و ببینیم کجا هستی و اثرگذاری رو کجا نشون میدی
علی سریزدی: ممنونم از تو که ما رو دعوت کردی خونت و گفتگوی خیلی خوبی بود انشاالله که به اندازه هر چقدر کوچولو اثر گذار باشه برای کسانی که میشناسید.
پایان پادکست
سجاد سلیمانی : متشکرم خیلی ممنون که تا انتهای این پادکست همراه ما بودید و اون رو شنیدید و امیدوارم ازش لذت برده باشید و از این حرف ها نکته هایی برای خودتون گلچین کرده باشید.
لطفاً از پادکست اکنون حمایت کنید و اون رو به دوستاتون معرفی کنید و توی شبکه های اجتماعی به دوستانتون معرفی کنید یا اگر وبلاگ یا وبسایت دارید در موردش بنویسید و مثلاً یک پادکست رو که شنیدی در مورد اون می تونید مطالبی را بنویسید که بقیه باهاش آشنا بشن و برن سمتش
علاوه بر اینکه در تمام پادگیر های پادکست این قسمتها منتشر میشه من توی یوتیوب هم یک کانال اختصاصی براش باز کردم و آنجا منتشر میکند .
علاوه بر آن در اینستاگرام هم یک پیش پرسه زدن که بخش های جالب یک قسمت و نکته های جالب و اتفاقاتی که هنگام ضبط برنامه میافته و کلاً اتفاقات و تصمیماتی که برای پادکست اکنون قراره بیفته اونجا اطلاعرسانی میکنم که در اینستاگرام با جستجوی پادکست اکنون می توانید به این پیج برسید.
تلاش می کنم آدم های خوب و آدم های موفق را پیدا کنم و باهاشون صحبت بکنم و سوالات خوب بپرسم. اگر دوست داشتید و علاقه داشتید به من بازخورد بدید که چه جوری با آدمها حرف بزنم و به چه جنبه هایی از زندگی اونها توجه کنم و به چه شکلی توجه داشته باشیم و چه شکلی از سوالات بپرسیم که اون آنها به ما پاسخ بدهند و در موردش صحبت کنند که بیشتر و بهتر محتوا تولید بشه
با آرزوی موفقیت برای تک تک شما شنوندگان عزیز
این قسمت در هفتهی دوم اسفند 1399 منتشر شد
با مهر
سجاد سلیمانی
درود بر ايشتار دختر نداشته ام
جان مادر امروز كشفى داشتم خواستم تو را خبر دهم.
امروز عصر بعد از شنيدن پادكست ٢/٥ ساعته مصاحبه سجاد سليمانى با على سريزدى فهميدم مغز هم معده دارد و براساس گنجايشش حرفها و آدمها را هضم ميكند و اگر نتواند آنها را بالا مى آورد هم خودش را خراب ميكند هم آن آدم را.٣سال پيش سجاد مرا اندكى با محمدرضا شعبانعلى آشنا كرد ولى من چون از حرفهاى قلمبه سلمبه شعبانعلى سر در نمى آوردم بسمتش نرفتم و امروز فهميدم براى هضم شعبانعلى بايد معده مغزم را بزرگتر كنم ولى خوشحالم كه امروز سوالات سجاد و جوابهاى على را ميفهميدم و انكه امروز اين مصاحبه را شنيدم چرا كه اگر اين اتفاق زودتر مى افتاد مصاحبه امروز را هم نميفهميدم آرى جان مادر معده مغزم بزرگتر شده كه بعلت رشد فردى است رشدى كه سجاد با آموزشش آغازگر آن شد و بكمك بقيه اساتيد بيشتر شد
آرى جان مادر امروز مصمم شدم براى اطلاعات خوب معده مغزم را بزرگ كنم و مغزم را با اطلاعات مفيد پرخور كنم و به تو نيز پيشنهاد ميدهم براى پرخورى درست مغزت كه رشد فردى بياورد پول،زمان و آدمها را خرج كنى