یک)
عرب ها کلمه ای دارند به نام «واحه»، در بیابانی خشک و سوزان، قطعه زمینی سبز و پرآب همراه سایه درختان که میشود خستگی مسیر طی شده را رفع کرد و برای ادامه مسیر، آماده شد.
دو)
دیدار دوستانه با محمدرضا شعبانعلی در این روزهای سخت زندگی، برای من «واحه» بود.
صبحانه با گپ و گفت دوستانه و چند ساعت از زمین و زمان جدا شدن.
سه)
نزدیک به 12 سالی هست که محمدرضا را یافته ام و افتخار شاگردیش را دارم.
سالهای اول جوانی که درک و فهم عمیقی نداشتم، حس میکردم فقط یک معلم «خوب و متفاوت» دارم.
ولی این روزها، با گذشت یک دهه کمی با شعور شده ام و میدانم که به اندازه یک قرن زیستن، شاگردی او مرا متحول کرده، کوبیده و از نو ساخته.
من آدم دیگری هستم نه اینکه آدمی که چیزهای جدیدی بداند.
وقتی به گذشته خودم، نقطه شروع خودم، مدل اندیشیدن، تعداد کلماتی که با آنها فکر میکردم یا حرف میزدم، نوع انتخابهایم، دایره دوستان و ارتباطاتم و… فکر میکنم، حجم تحولات باورنکردنی است و این را مدیون محمدرضا شعبانعلی هستم.
بخشی اندیشه و کلام او در تاروپود ما تا دم مرگ، به یادگار مانده، هرکه شایسته تر یادگاریش بیشتر.
——————
چهار)
آموزش این سرزمین و زبان فارسی و فضای وب فارسی، به نام محمدرضا شعبانعلی گره خورده است.
چه او را دوست داشته باشیم یا برعکس، به هردلیل از او متنفر باشیم، اما هرگز نمیتوانیم او را نادیده بگیریم.
——————
پنج)
اعترافی تلخ به اشتباهی جبران ناپذیر هم داشته باشم. یک دهه شاگردی باید دستاورد بیشتر شغلی/فکری/شخصیتی برای من ایجاد میکرد.
تنبلی، بازیگوشی و سرک کشیدن به محتواهای بی کیفیت، عدم درک عمیق مفاهیم و محتوای فکری او و قدرنشناسی خودم در مطالعه عمیق و پیگیری سرنخ های محمدرضا و سستی در اجرا، عامل اتلاف عمرم بود.
——————-
شش)
شبی، کنار مادر و خواهر و همسر و دخترم، دور یک میز نشسته و مشغول گپ و شام بودیم.
کشف عجیبی داشتم، زنان زندگی من دور یک میز هستند و من هر کدام از آنها را چون دریایی عمیق و بی پایان دوست دارم اما بسیار متفاوت از دیگری. و هیچ کدام، مانع عشق ورزی و مهر بی پایان من به دیگری، نیستند و هیچ کدام سهم دیگری را نمیخواهند.
معتقدم دوست داشتن، دریایی بیکرانه است و در برابر هر یک از آدمهای پراهمیت زندگی، ما مهر و محبتی متفاوت را تجربه میکینم.
محمدرضا هم برای من اینگونه است، ترکیب عجیبی از محبت همزمان به یک فرد.
عشق و شیفتگی سالهای اول آشنایی، همزمان شده با دوست داشتن متفاوتش در این روزها،
کسی که دیدنش، یعنی نگاه به یک «معلم» و همزمان یک «دوست» و یک «همراه».
کسی که یک سوم زندگی و جوانی ام با حضور او گذشته و حالا پای میز صبحانه، ترجیح میدهم نگاهش کنم و این تار و پود عاطفی و بهم دوخته در این سالها را بهتر بفهمم، تن صدای مخملی شده را با دقت و با چشمی بسته بشنوم، برای موهای سپیدش غمگین شوم و برای ذوقش بمیرم، برای آخرین مطالعاتش تعجب کنم و برای کتابهای در دست انتشارش ذوق کنم، برای آه و حسرتش برای ایران و ایرانیان غمگین شوم و با سرعت بشنوم تا از سرعت صحبت کردنش جا نمانم و همزمان نشان بدهم که دارم گوش میکنم.
محمدرضا کسی است که کلماتش در ذهنم نشسته، صدایش در گوش پیچیده و نگاهش، عینکی شده برای دیدن دنیا،
معلمی که در کنار نشان دادن راه های تفکر، کار و زندگی، روش شناختن هزاران بیراهه را هم آموخت.
و چه بخت بلندی داشتیم ما برای شاگردی کردن.
پی نوشت:
یه نکته جالب بعد از انتشار مطلب این بود که دوستانی ازم پرسیدند: که چی ازش پرسیدی؟ اون چی گفت؟
راستش برای من این دیدار، تنها فضای پرسیدن سوالات دلخواهم و مشورت گرفتن نبود، من فقط رفتم که صبحانه بخوریم و گپ بزنیم و ببینمش، همین.
قطعا دیدار و شنیدن از آقا معلم افتخار بزرگ و ارزشمند است. تشکر از شما آقای سلیمانی که این دیدار را با متن زیبایی تان ماندگارتر کردید. شخصا تکتک کلمات یاداشتتان را با لذت فراموش نشدنی خواندم. از وزن پربار آن معلوم است که از چه و در باره چه کسی حرف میزنید.
ارادت و مهر به آقا معلم،
ممنون از شما
چه سعادتی واقعاً!
خوشا به حال شما.
خوشحالم که معلم عزیزمون رو سرحال می بینم.
امیدوارم این “فرصت بزرگ” و “بخت یاری” هم روزی نصیب من بشه.
خب آدم وقتی به رفیقش میرسه که سوال نمیپرسه، از همون کنارش نشستن هم لذتش رو میبره