دیشب که «مسافرخانه گردی» را تجربه کردم و امروز هم کلی شهر را گشتم و شب رسیدم خانه و در حال آماده شدن و آماده کردن وسایل برای مسافرت فـردا هستم تا با دوستان عزیز متممی (که هنوز همدیگر را ندیده ایم) اولین سفر خود را تجربه کنیم آن هم به کمپ متین آباد.
این خلوت و مرخصی ، مرا حسابی به خود فرو برده است.
چرا معیشب و کسب درآمد همه زندگی من را تحت تاثیر قرار داده و من خود آنگونه که دوست دارم، زندگی نمیکنم؟
همیشه به استعفا فکر کرده ام و درباره اش صحبت کرده ام؛ قبلا هم اینکار را کرده ام و امیدوارم بزودی هم بتوانم اینکار را بکنم و ریتم جدیدی را آغاز کنم. اما امروز از ظهر که از مسافرخانه بیرون زدم، رها بودم و فقط یک حس آنهم آزادی از قفس را می فهمیدم. بعد به این قفس خیلی فکر کردم، احساسم به یک پاسخ منتهی شد: قفس یعنی معیشت.
همه حرفهای دیگران، سخنرانی ها و کتابهای اندکی که خوانده ام را در ذهنم مرور کردم، فکر میکنم آنها هم از «قفسی به نام معیشت برای انسان انسانیت» صحبت کرده اند که چگونه او را به بیراهه ها برده و از انسانیت دور کرده و گاهی ساقط کرده است
امروز هم حسابی در شهر دور زدم. یک نمایشگاه هم رفتم و باقی را در شهر چرخیدم آنهم با «عینک ِ دیدن معیشت و ربط آنها به آدم ها». پاسخ های متفاوت و گوناگوی نسیبم شد اما در نهایت دلم گرفت و سوالی مدام در ذهنم مرور می شود:
چگونه می توان قفس ِ معیشت را شکست و انسانی زندگی کرد؟
قبلا گاه به گاه به آن اندیشیده ام، اما از این پس توجه بیشتری به آن خواهم داشت.
.پینوشت:
این نوشته یکی از روزنوشتههایی است که منتشر میکنم. اگر علاقمند هستید میتوانید روزنوشتههای یک مربی و مدرس مدیریت زمان را در آدرس زیر دنبال کنید:
. سجاد سلیمانی ( مربی و مدرس مدیریت زمان ) . .
سجاد دیروز دوستم که کارگردان تئاتره و زندگی مالیِ سخت و در تنگنایی رو داره تجربه میکنه، بهم گفت:”مساله، انتخاب بین علاقه یا بقاست”.
راستش من زیاد معتقد نیستم به حرفش، اولا که بقا کلمه مقابل علاقه نیست و فکر میکنم پیگیری علاقه ها هم به نوعی الزاماتی از بقای ما رو تشکیل میده.
من فکر میکنم بحث اصلی پیدا کردن یه شیوه ی سیال در مواجه شدن با زندگیه، شاید بعضی ها اسمش رو بذارن تعادل. من در مورد کار معتقدم، خیلی از مدلهای کار کردن، قدرت مانور رو از تو میگیره. بهت چهارچوب میده، چهارچوبی که کم کم خودت هم باورش میکنی و حتی بعدها بهش تعصب پیدا میکنی. حتی ممکنه به دیگران پیشنهادش کنی و در مواردی که به چشم دیدم، دیگرانی که به این شکل زندگی نمیکنن رو سرزنش کنی!
من این رو تو جای رسمی مثل متمم نمیگم (چوت سواد تحلیل و بررسی میخواد که من ندارم) ولی اینجا میگم که به نظرم شیوه کاری درصد بالایی از مشاغل هیچ تناسبی با روحیه ی انسانی ندارند.
یه شاغل بعضی از ساعت های روز و حتی بعضی از روزهای ماه رو بدون هیچ فعالیت خاصی میگذرونه در حالی که برای یک سفر معمولی یا چند روز استراحت فکری حتی مجبوری دست به دروغ گفتن بزنه. من همکاری داشتم که شاید باورت نشه ولی در ماه ۴ ساعت کار میکرد(به اندازه ۴ تا گزارش هفتگی) اما باید قیافه رئیسش رو میدی وقتی میخواست یک هفته بهش مرخضی بده تا بره مسافرت! من بعید میدونم اگه موجودات زنده دیگه زبان ما رو میدونستند ما رو به تمسخر نمیگرفتند.
به نظرم برای حفظ یک نظم کلی به نام نظام کار شاغل استهلاکی رو تجربه میکنه که به قیمت زندگی ش تموم میشه. .
پوریا جان، ممنون از تو وقتی که برای مطالعه این نوشته گذاشتی. من خیلی وقته به این قفس فکر کنم، اما باید دونکته رو بگم:
۱- من در مسافرت بودم و عملا یک فضای آزاد رو تجربه کردم و رها شدن از بندهایی که هستم (و مجبورم که باشم)
۲- به تلخی از این محدودیت یاد کردم، اون هم با عنوان «قفس»
حرفت رو در مورد نوع نگاه فلسفی به شغلی که داریم تا حدودی قبول میکنم، اما در مورد ”مساله، انتخاب بین علاقه یا بقاست” باید بگم که فکر میکنم همونطور که استادمون گفتم، اگر ما محدودیت های زیادی در انتخاب های امروزمون داریم شاید به خاطر عدم استفاده یا استفاده نادرست از فرصت های گذشته باشه که نهایتا ما رو به اینجا رسونده.
من روند انتخاب و مدیریت فرصت ها و چالش های خودم رو بسیار پررنگ می بینم.
اگر دردهای امروز رو نکشیده بودم، اینگونه به گذشته فکر نمی کردم، و امیدوارم بتونم به جای تحلیل و گذشته نگری راه حل بهتری رو پیدا کنم تا در آینده بازهم خودم رو در این قفس، یا قفس های کوچک و بزرگ و گاها رنگی دیگه ای نبینم.
ضمنا اسم سایت رو به لیست «وبلاگ دوستان» اضافه کردم