دقت در برندسازی شخصی

استراتژی برندشخصی و دستاوردها و دردسرهایش ** خروج محتوا از بستر و ظرف خودش

زمان مطالعه: ۱۳ دقیقه

نوشتن در روززنوشته‌های سایت، همانند سخن‌گفتنِ دوستانه و ساده و بی‌آلایش است و نه درس دادن، بدون غرق شدن در تعارف‌ها و یا شگردهای تولید محتوا و  اینکه قصدی باشد تا مخاطب محترم را «به سمت و سویی جهت‌دهی کنیم». با این جنس از نوشته‌ها (و دل‌نوشته‌ها) مخاطبِ خودت را دعوت به خلوتِ ذهن‌ات می‌کنی و در گوشه‌ای از این دنیای شلوغ مشغولِ همدلی و هم‌دردی می‌شوی.

روززنوشته‌های سایتِ من متنی است که خودافشایی در آن عیار بیشتری دارد، حرف‌هایی که شاید به زودی رد و نقض شود و یا بگویم که از نوشتن آنها پشیمان شده‌ام. البته که امکان این است که در روزها و ماه‌های آینده این نوشته‌ها همچنان «محتوایی درست و مناسب برای برندِ من» باقی بماند و فردا به نوشته‌ی امروز افتخار کنم، یا اینکه همانند نوشته‌هایی که در طی ۱۰ سالِ پیش در دو وبلاگ جداگانه نوشتم، نیمی را پاک کنم و نیمی دیگر را رها کنم.

.

وبلاگ‌نویسی - نویسندگی - نوشتن
اندر مزایای هر روز نوشتن-نویسندگی

.

آنچه می‌خوانید از این جنس است، اندیشه‌ام را قالب کلمات می‌آورم یا بهتر بگویم با نوشتن می‌اندیشم و بازاندیشی می‌کنم. (نوشته‌ی مرتبط: نوشتن همان فکر کردن است) این بداهه‌نویسی و جمع‌بندی ذهن که با نوشتن انجام می‌شود، خطاها و نارسایی‌هایی دارد اما هرچه باشد، می‌ارزد.

نوشتن می‌ارزد؟ ارزش نسبت به چه چیزی؟

می‌ارزد که من هر روز بنویسم و با نوشتن فکر کنم. این رویه ادامه‌دار (که یک رویداد و اتفاقِ آنی نیست) به مرور و آهسته و پیوسته دستاوردهای بسیار گران‌بهایی را می‌آفریند:

ذهنِ شلخته و بی‌در و پیکر انسان خردمند به سوی انسجام فکری و ذهنی و ساختارمند شدن حرکت می‌کند. (این را می‌توان از خروجی فکری آدم‌ها برداشت کرد. کسی که نامفهوم و درهم و برهم سخن می‌گوید و یا کارها و رفتاری ناپیوسته و بی‌ربط بهم دارد و هیچ خطِ سیر منطقی ندارد، نتوانسته به انسجام فکری برسد.)

آدمی رشدِ تدریجی را می‌آموزد (پیشنهاد می‌کنم حتما برای فهمِ عمیق کلمه‌ی رشد تدریجی صدها ساعت زمان و هزینه پرداخت کنید.)

مغز و ذهنِ ما به مقایسه‌ی دقیق‌تر وادار می‌شود (ساده‌انگارانه و بی‌توجّه از کنار رویدادها و روندهای زندگی گذر نمی‌کنیم. البته که می‌دانیم مته‌به‌خشخاش گذاشتن و زندگی را زهــرمارکردن با این موضوع متفاوت است).

به اختیار و اراده‌ی آزاد جانوری به نام انسان بیشتر پی می‌بریم. (خود را آلتِ دستِ گذشته‌مان، ناکام در توهمِ توطئه‌ی جهانی، خواستِ خداوند برای بدبخت بودنمان یا… بی‌اعتبار می‌شود. به آنچه هستیم و آنچه می‌توانیم بیشتر و بیشتر اشراف پیدا می‌کنیم و از لابلای این خودآگاهی، می‌توانیم به سرچشمه‌ی اختیار و توانمندی‌هایمان در ساختن و تغییر دادن برسیم.)

آدمیزاد مسئولیت‌پذیر می‌شود. (ذاتِ ما خیلی حالِ خوشی از پذیرش مسئولیت ندارد، دلش می‌خواهد سربه‌هوا باشد و لذّت ببرد، اما چه می‌شود کرد که آدمیزاد اسیر برساخته‌های خویش است: تمدن، فرهنگ، اخلاق، ادب و.. و تجربه نشان داده که داشتن و مزین بودن به این‌ها، زندگی بهتری از دورانِ غارنشینی برایمان دارد، هرچند سربه‌هوایی ما را نابود کرده و ما را محدود به قاعده سازد، و قواعد می‌توانند مسئولیت‌ها و حقوقِ ما را شفاف سازند.)

ادامه‌ی این مزایا و دستاوردهای را در نوشته‌ای مستقل به نام چرا نوشتن و نویسندگی ارزشمند است؟ به مرور تکمیل خواهم کرد، می‌توانید آنجا دنبالش کنید.

و این دستاوردها می‌ارزد به اینکه من با نوشتن، خدایی‌نکرده بلابه‌دور شناخته شوم و خزعبلات ذهنی‌ام بیرون بریزد و ناتوانی و نافهمی‌ام را دنیایی بفهمد. (حتی اگر این دنیا به اندازه‌ی ۵ نفر خواننده وبلاگ یا مخاطبِ شبکه‌های اجتماعی داشته باشد). در پایان این متن، نوشته‌های قبلی خودم با موضوع نویسندگی، وبلاگ‌نویسی و نوشتن برایتان می‌آورم و اگر علاقه‌ای ایجاد شد، می‌توانید آنها را بخوانید.

با این مقدمه‌ی کوتاه که باز هم درباره‌ی مزایای نوشتن و روزانه‌نویسی بود، برویم سراغِ نوشته‌ی امروز و ذهنی که آبستنِ حرف‌های تلخ و شیرین بسیار است…

حرفی نادرست در جایی نادرست

تصمیمی درباره‌ی من گرفته شده، من ناراضی‌ام. چند دقیقه‌ای با اطرافیان درباره‌ی این تصمیم گفتگو می‌کنم (عصبانی می‌شوم، چرا که برداشت‌های من لحظه‌ای است و حرف‌ها و اشاره‌های اطرافیانِ حاضر به جای آنکه گره‌گشا باشد، به سانِ گره‌ کوری است که به دندان باید کشید.) شاید هم من عصبانی/ناراحتم و هر اطلاعاتی که به من می‌رسد، تفسیر و برداشت غلطی از آن دارم.

از میانه‌ی سخنِ دوستان، این را متوجه می‌شوم: این تصمیم با خواستِ اولیه‌ی درست و به نفعِ من گرفته شده است. به‌هرحال گوشی را بر می‌دارم تا درباره‌ی این تصمیم با شخصِ تصمیم‌گیرنده گفتگو کنم. شخصی که بسیار موردِ احترامِ من است و سال‌هاست شناختی کم و بیش از همدیگر داریم. (آنچه مسلّم می‌دانم احترامِ ویژه‌ای است که من برای ایشان قائل‌ام.)

جوابِ پشتِ گوشی از طرف دیگرانی که آنجا هستند این است که: او نیست. به‌جای قطع کردن و انتظار برای روزهای آینده، به کسی که دارد با من صحبت می‌کند با رویِ غرغرکردن و دردودل همراه با عصبانیت و… می‌گویم که:

مگه ما گوسفندیم که این‌مدلی برای ما تصمیمی گرفته می‌شه؟

او هم شاکی می‌شود و می‌گوید که ای‌بابا چرا اینطوری می‌بینی قضیه‌رو؟ این حرفت یعنی بقیه هم گوسفند هستند دیگه؟. چیزی نمی‌گویم، شکّه شدم از پاسخِ او و ندیدنِ منظورِ سخن من و لحنِ من، دیگر هیچ نمی‌گویم، گفتگوی ما تمام می‌شود اما ماجرا در جریان است.

.

صحبت کردن و حرف زدن عصبانی

.

نزدِ من مکالمه پایان یافته اما ماجرایی در آن‌سو جریان است. جمله‌ی جنجالی من (مگه ما گوسفندیم که این‌مدلی برای ما تصمیمی گرفته می‌شه؟) دست به دست می‌چرخد و با پیازداغی که کنارش گذاشته شده تحویلِ مخاطبی داده می‌شود که من در هنگام تماس قصد داشتم با او گفتگو کنم. چند روز بعد (که می‌شود امروز) دعوت یا بهتر بگویم دستور دادند بروم پیشِ آنها برای بیانِ توضیحات. کل ماجرا این بود و من آن را حرفی نادرست در جایی نادرست می‌نامم و اشاره‌ام به همان جمله‌ای است که بیان کرده‌ام.

برندشخصی (پرسنال برندینگ) و انتظاری که ایجاد می‌کند

قبل از آنکه بخواهم به جلسه‌ی تشکیل شده بپردازم، می‌خواهم به موضوعی بپردازم که تیتر شده: چشم‌داشت و انتظاری که برندِ شخصیِ ما ایجاد می‌کند (حال آنکه بخواهیم یا نخواهیم / دوست داشته باشیم یا نه). 

برندِ شخصی مفهومی است که این روزها بسیار زیاد درباره‌ی آن سخن می‌گویند، درس می‌دهند و بسیاری هم از آموزشِ آن نان می‌خورند (نوشِ جانشان!) به اندازه‌ی کافی می‌توانید با جستجو در گوگل (و نه شبکه‌های اجتماعی) اطلاعات مفید درباره‌اش به دست بیاورید. اما اینجا می‌خواهم یک خلاصه‌ی یک خطی از آن را بیان کنم و از زاویه‌ی دید خودم به موضوع بپردازم:

برند شخصی من، انگاره و باوری است که دیگران از من دارند.

برند شخصی من، باور دیگران است.

.

این را از آن جهت می‌گویم که شاید جای این پرسش باشد که: مگر چه اتفاقی افتاده؟ راستش را بخواهید، من هم تا زمان ورود به اتاق و مورد سوال واقع شدن درباره‌ی اینکه چرا آن جمله (مگه ما گوسفندیم که این‌مدلی برای ما تصمیمی گرفته می‌شه؟) را گفته‌ای، روحم از ماجرا بی‌خبر بود و آن را به باد فراموشی سپرده بودم. (هرچند در هنگام گفتن و پایانِ مکالمه‌ی تلفنی تا عصر همان روز داشتم به این قضیه فکر می‌کردم، اما در نهایت پرونده‌ی آن را بستم).

برندِ شخصیِ هر فردی می‌تواند یک چیزی باشد جدای آنکه مثبت است یا منفی، خوب است یا بد، دوستش داریم یا نه، به درد بخور است یا پوچ. آنچه مهم است، وجود این انگاره و باور در ذهن دیگران است. برای نمونه می‌توان برخی از برندهای شخصی آدم‌های اطرافمان را اینگونه دسته‌بندی کنیم:

مهربان، گیج، حریص، اهل مطالعه، با فرهنگ، بی‌فرهنگ، عصبانی، به کمک خواستن نه نمی‌گه / خیلی دقیق پسربازه یا دختربازه (خیلی محترمانه گفتم) / مدیری هست که می‌خواهد «نه» نشنود حتی اگر اشتباه می‌کنه!  /   کاری را قبول کنه، تمومه بسپار بهش / بهش اعتماد کن به این نمیشه چیزی سپرد /  خیلی حرفه‌ای صحبت می‌کنه و مذاکره عالی داره و…

.

و آنچه رخ داده بود این بود: چرا سجاد سلیمانی رعایت ادب را نکرده و چنین گستاخانه بی‌ادبی کرده و حرفی را زده؟ آن هم به مخاطبی که از هر لحاظ بزرگ‌تر از اوست؟ چرا باید چنین حرفی بزند؟

این مسئله‌ای بود که من امروز در اتاق با یک سوال با آن مواجه شدم، شوکه شدم، یک گفتگوی بسیار دشوار شکل گرفت. میانه‌ی صحبت‌ها مسائلی بیان شد و با رفتار و گفتار حرفه‌ای مخاطبِ من گفتگو به سمت و سویی رفت که دلیلی هم برای نوشتن این مطلب شد.

تیزبینی، توقف و کنکاشِ حرفه‌ای…

این‌ها عناوینی هستند که من از مخاطبِ ناراحتِ خودم می‌دیدم. به هرحال (درست یا غلط، سوءتفاهم یا اشتباه) مسئله‌ای پیش آمده بود و برای من بیشتر از خودِ مسائل، روش حلِ مسئله مهم است. راستش را بخواهید ذهنم حساس شده به این موضوع و حتی در دوره‌های آموزشی یا جلساتِ مشاوره‌ای که دارم، هیچ‌وقت دلم به حالِ مشکلات کسی نمی‌سوزد اما به تقلای او، شیوه‌ی برخوردش با مشکلات و نداشته‌ها و چشم‌داشت‌هایش بسیار دقت می‌کنم.

تیزبینی و دقت و کنکاش برای کشف حقیقت و درست

اینجا هم در میانه‌ی یک گفتگوی دشوار، تلاش می‌کردم هشیار باشم و شیوه‌ی برخوردِ مخاطبم را زیرنظر داشته باشم (هرچند گاهی خودم را فراموش می‌کنم و غرقِ در او می‌شوم). آنچه دریافت می‌کردم بسیار عالی و آموزنده بود: 

  • تزبینی در کشفِ مسئله/مشکلی که من ساخته بودم
  • توقف چند روزه برای بیانش
  • در نظر گرفتن بازخوردی مناسب برای آن
  • کنکاشِ حرفه‌ای و صبورانه (بدون قطعی دانستن پیش‌داشت‌ها) برای کشفِ حقیقت یا حداقل توجیهات و دلایلِ من.

این‌ها را با دقتِ تمام می‌دیدم، می‌شنیدم و آرزو می‌کردم که به خوبی از مخاطبِ روبه‌رویی‌ام بیاموزم. ای کاش می‌شد این گفتگو را ضبط کرد و بعد بارها و بارها به آن گوش داد. اما چه می‌شود کرد که واقعیت‌ها و واکنش‌های زندگی را همیشه نمی‌توان به حافظه‌های دیجیتال (دوربین، ضبط صدا و ایمیل و…) سپرد.

بازی برد – برد …

در بخشی از نظریه (تئوری) بازی‌ها (+) چهار نوع نتیجه برای بازی وجود دارد:

  • برد – برد
  • برد – باخت
  • باخت – برد
  • باخت – باخت

این قاعده را می‌توان در همه‌ی روابط فردی و شخصی؛ سازمانی و شرکتی؛ ملی و فراملی (بین‌الملل) حاکم دانست. پیش فرضی و پیش داشت و قصدِ اولیه‌ی من برای یک بازی چیست؟ (اینجا بازی ما گفتگویی بود بسیار دشوار، برای کشف حقیقتِ ماجرا و برخوردِ مناسب – شما می‌توانید هر بازی دیگری را در نظر بگیرید).

.
نظریه (تئوری) بازی‌ها
نظریه (تئوری) بازی‌ها
.

یادتان می‌آید گفتم گوشی را برداشتم و همراهِ با عصبانیت آن جمله‌ی طلایی منتهی به این قضایا را گفتم؟ راستش را بخواهید، هنگام تماس به این باور رسیده بودم که تصمیم گرفته شده بازی برد – برد نیست، بلکه برد – باخت اتخاذ شده است (اینجا باخت برای من است) در نظر داشتم که در این مورد صحبت کنم و دلایلش را بدانم و از باور و راهکارم بگویم که دیگر نشد. حتی در اتاقِ گفتگو هم نتوانستم این قضیه را شرح بدهم، اما اینجا می‌گویم که متوجه این قضیه بودم که کنکاش و پرس‌وجوها به دنبالِ کشفِ نتیجه‌ای برای برد-برد شدن بازیِ گفتگوی در جریان است و از این قضیه خوشحال بودم.

این شیوه‌ی برخورد، کلِ گفتگو (یا شاید بتوان به حق گفت مواخذه) بازی در جریان را در ریلی از منطق قرارداد که در عمل نتیجه به سوی بیشینه‌کردن کمینه‌ها (MaxMin شدن) پیش رفت (و نه کمینه شدن بیشنیه‌ها یا همان MinMax )، یعنی کشفِ واقعیت، دیدن اشتباهات، پذیرشِ آن، رفع سوءتفاهم‌ها و در پایان بازی، تصمیمی که برنده-برنده را برای طرفین ایجاد می‌کرد.

خارج شدن محتوا از بستر خودش…

این عنوان را می‌خواستم در آخر به عنوان جمع‌بندی بنویسم اما دیدم که مقدمه‌ی نوشته‌ی پیش‌روست، به همین دلیل کوتاه به آن می‌پردازم.

ببینید یک محتوا (Content) یک بستر یا ظرفی (Context) دارد که اگر این دو از هم دور بیافتند، واقعیت یا حقیقت (یا اگر بخواهم بهتر بگویم فکت-Fact) را نمی‌توان دید و فهمید. اجازه بدهید با چند مثال ساده آن را بیان کنم:

تیتر-۱در یک سازمان، فرهنگ‌های خردی وجود دارد که کارمندان شوخی‌ها و درگوشی‌های زیادی با هم دارند. این محتوا (شوخی‌ها و درگوشی‌ها) در بستر و ظرفِ خودش که مثلا ارتباط بین سه چهار نفر از کارمندان باهمدیگر است، اگر ما همین محتوا را از بستر خودش خارج کنیم و در بستری دیگر بیانش کنیم چه اتفاقی می‌افتد؟ (برای نمونه از بلندگوها پخش شود، یا در جلسه‌ی رسمی هیئت مدیره با صدای بلند بیان شود، یا به صورت یک نوشته در آید و به کارکنان دیگر داده شود)

تیتر-۱صحبت‌ها و رفتارِ زن و مردی (پارتنر – همسر) نیز می‌توان مثالی همانند مثال بالا باشد (مثالی افراطی برای بیان منظور خودم) فکر می‌کنید محتوای گفتگوهای این دو اگر از بستر خودش (تخت خواب) خارج شود و در جایی دیگر بیان/اجرا شود، چه پیامدی دارد؟

تیتر-۱

نمونه‌ای تاریخی که البته ما همچنان درگیرش هستیم (و نمونه‌های جنجالی بسیاری دارد) و من برای نمونه اقتصاد شتری را بیان می‌کنم. ابزار و داشته‌های اقتصادی مردمی در دورانِ گذشته در بیابان‌های عربستان شتر و گاو و گوسفند بوده و برای این دارایی‌های اقتصادی محتوایی قضایی-حقوقی در نظر گرفته می‌شود (دیه انسان بر مبنای شتر)، اما وقتی این محتوا از بستر خودش خارج می‌شود و در سیستم پیچیده‌ی درهم‌تنیده‌ی اقتصادی دنیای امروز همچنان به عنوان مبنایی برای صدور حکم قضایی گرفته می‌شود، شاهد آن هستیم که شرکت‌های بیمه فعال در ایران می‌شوند واردکننده شتر تا قیمت شتر را کنترل کنند و ریالِ زیادی برای دیه‌ی انسان پرداخت نشود!

تیتر-۱

و البته یک نمونه بسیار مهم دیگر که دوست دارم به آن توجه زیادی داشته باشید، تفاوت محتوای نوشتاری و گفتاری است و بستری که این دو تولید می‌شوند. محتوای شفاهی در یک بسترِ بداهه‌گویی با مخاطبی خاص در یک بازه‌ی زمانی-مکانی ویژه بیان می‌شود و محتوای نوشتاری با دقتی بیشتر در بستری متفاوت (مکتوب-نوشته) برای مخاطبی ویژه (توانایی خواندن، فهمیدن، دقت کردن و اهلِ آموختن) بیان می‌شود. حال اینکه بسیاری از نوشته‌هایی که این روزها به دستِ من و شما می‌رسد، محتوای شفاهی است که مکتوب شده و در زمان و مکانی دیگر به مخاطب دیکته می‌شود.

.

این تلنگر و تذکر جدی را مولانای جان در تمثیل فیلی که در اتاقی تاریک است بیان کرده است ( و مرتبط با بحث ماست) که ما که به فیلی نگاه می‌کنیم و دست می‌زنیم آیا کلّیت فیل را هم می‌بینیم؟

نظریه بازی ها و برند سازی شخصی - محتوا و ظرف و بسترش

در.

زیرپاگذاشتن ادب؟ مخاطب اصلی کیست؟

بخش بسیار مهمی از صحبت‌هایی که من در اتاق گفتگو داشتم حولِ این محور بود که «از خدا جوییم توفیق ادب – که بی‌ادب محروم ماند ز لطفِ رب» و اشاره به کلمه‌ی گوسفند در آن جمله‌ی طلایی مشکل‌ساز من بود. راستش را بخواهید من در میانه‌ی آن بحث و شنیدنِ حرف‌ها، خیلی به اینکه آیا من بی‌ادبی کرده‌ام، می‌اندیشیدم. (و اگر بله، آیا مخاطبِ بی‌ادبی من شخصی بود که تصمیم را گرفته بود یا شخصی داشت با گوشی تلفن با من صحبت می‌کرد؟)

از خدا جوییم توفیق ادب که بی ادب محروم ماند ز لطف رب مولانا
ادب

خروج محتوا از ظرفِ خودش را در بند بالا نوشتم که اینجا از آن استفاده کنم. راستش را بخواهید، من پس از آن گفتگو هم خیلی به آن روزی که جمله را گفتم، دلیل گفتنم، لحنی که داشتم و از همه مهمتر مخاطبی که داشت می‌شنید فکر کردم. در نگاه و باور من، این برداشت (اگر نگویم سوءتفاهم) شکل گرفته بود، به این دلیل که محتوا از ظرفش خارج شده است. 

یعنی صحبت‌ها و آن جمله‌ی من، محتوایی بود که در یک تماس تلفنی کوتاه با شخصی که هم‌رده‌ی من است، شوخی‌ها و سلام‌علیک قبلی داریم، حافظه‌ی خاطراتی (هرچند کوتاهِ) مشترک داریم و من با تکیه بر همه‌ی اینها آن‌گونه صحبت کرده‌ام.

حال این محتوا از ظرفِ خودش خارج شده و در جایی دیگر، در فضا متفاوت و برای مخاطبی کاملا متفاوت (احتمالا به همراهِ برداشت‌های نقل‌کننده) بیان می‌شود و این برداشت را ایجاد می‌کند که فلانی چرا چنین چیزی گفته و چه منظوری داشته و یا حتی چگونه جرات و جسارت داشته که به «من» یعنی شنونده‌ی نهایی چنین سخنی را بگوید!

این استخوان‌بندی دفاعیه‌ی من بود که تلاش کردم به آن بپردازم.

هرچند موضوعات بسیار دیگری را نیز بیان کردم که شاید برای شما مفید نباشد. فقط یکی از موارد این بود که اشاره کردم: ما با واژه‌هایی که می‌خوانیم و می‌نویسیم و می‌شنویم، اختی پیدا می‌کنیم که در فرهنگِ ما (ظرفِ ما) این واژه‌ها به خوبی یا بدیِ فرهنگِ دیگر آدم‌ها ممکن است نباشد. به طور دقیق منظورم کلمه‌ی گوسفند بود چرا که من این واژه را از هنگامی که با گوسفندنگری آشنا شدم، و خودم و داشته‌ها و دارایی‌هایم را گوسفندنگرانه دیدم و تحلیل کردم، دوست دارم. در حالی که این واژه در پیشِ مخاطبِ من می‌تواند نمونه‌ی یک توهین فجیع باشد.

اما اگر بخواهیم جدای بی‌ادبی، سخن‌چیزی، سوءتفاهم و… نام دیگری برای این رفتار خودم (به عنوان آتش‌بیار معرکه) انتخاب کنم که آموزنده و سازنده باشد، عزت نفس مرا کاهش ندهد و منتهی به خودزنی یا خودکم‌بینی من و دیگری نشود چه نامی و چه عنوانی باید انتخاب کنم؟

رفتار من حرفه‌ای نبود

این‌ها را نگفتم که خودم را مبرّا کرده باشم، درحالی که با نوشتن تلاش کردم چند خطا را ببینم و درباره‌اش بیاندیشم تا بعدها خودم دچار تکرار نشوم. اما می‌خواهم از شما هم دعوت کنم برای دقیق‌تر اندیشیدن به مشکلی که خودمان و یا دیگران دارند و انتخاب نامی درست برای آن مسئله‌ها و مشکل‌ها، طوری که بازی در نهایت به سوی برد-برد هدایت شود.

اعتراف به اشتباه

من رفتارِ اشتباهِ خودم را می‌پذیرم و می‌گویم که گفتگوی من، رفتاری غیرحرفه‌ای بود. می‌توانستم و می‌شد خیلی آرام گوشی را قطع کنم، چند روزی فکر کرده و از نو تمای بگیرم و مذاکره‌ای را درباره‌ی آن تصمیم آغاز کنم. اما این کار را نکردم. غرایضِ من بر افکار و اندیشه‌ی من حکومت می‌کرد (هرچند مخاطبِ پشتِ تلفن را خودمانی و دوستانه یافتم.) صد در صد من می‌توانستم این کلمه‌ها و گفتگو را بهتر اداره کنم، اما هنوز آنقدر رشد یافته و حرفه‌ای نشده‌ام.

و از سویی به این نکته افتخار می‌کنم که جمله‌ی گفته شده و برداشت‌های پیش آمده با «برند شخصیِ من» فاصله‌ی بسیار دارد و مجبورم که پاسخگوی رفتارِ خودم باشم. این هویت برای من بسیار ارزشمند است. به همین سبب اعترافی که بالا آورده‌ام را در کنار اثرانگشتی نمادین درج کرده‌ام تا تعهدم فراموش نشود.

جور دیگر دیدن با ذهنِ مسلّح

آنچه باید می‌گفتم را در بندهای بالا گفتم، در انتها می‌خواهم تنها به یک موضوع اشاره کنم. ما جانورانِ تکامل یافته‌ای به نامِ «انسان خردمند» هستیم که یک دارایی بسیار بزرگ به نامِ زبان را ساخته‌ایم. زبانی گشتاری-زایشی و خودارجاع و بسیار فوق‌العاده که برای ارتباط با دیگر همنوعانمان ابداع کرده‌ایم و اکنون در شیوه‌های نوشتاری، هنری و… هم می‌توانیم آن را ببینیم، بخوانیم و درک کنیم.

ذهنِ منِ انسان، با همین زبان می‌تواند از دیگران بیاموزد، تجربه‌های سایر هم‌نوعانم را در طول و عرض جغرافیایی و فراتر از زمان (منظور تجربه‌ی انسان‌های گذشته که با خط و زبان و داستان و سنت و.. به دست‌مان رسیده) را درک، فهم و تقلید کند. قرار نیست ما همه‌ی فنون فکری و رفتاری را خودمان اختراع کنیم (همان‌طوری که دیگر آتش و چرخ را اختراع نمی‌کنیم).

ما می‌توانیم با توانایی بالایی مغزی خودمان یادگیری را جزولاینفکِ زندگی خودمان کنیم و ذهنِ خودمان را به واژه‌هایی نوین و کاربردی مسلح کنیم تا در آستانه‌ی بروز مشکلات و یا در میانه‌ی تقلّای حل مسائل، دیدی درست‌تر داشته باشیم و با یک مدل ذهنی کارآمد با آنها مواجه شویم.

نمی‌خواهم ادعایی درباره‌ی خودم داشته باشم، همانطوری که در ابتدا گفتم می‌نویسم تا یاد بگیرم (و اگر از من بپذیرید) باور کنید من با نوشتن فکر می‌کنم و این پایانی نبود که در ابتدا به آن فکر کرده باشم. ساختاری که در متن مشاهده می‌کنید، ساختار و انسجامی که با نوشتنِ تک تکِ این کلمات به دست آمده و به این همین روشِ خودسازی خویش افتخار می‌کنم. آرام، آهسته و پیوسته.

پی‌نوشت‌ها :

برای مطالعه‌ی بیشتر از داستان‌های زندگی من می‌توانید داستان‌های زندگی مرا بخوانید، البته همه‌ی نوشته‌های شخصی خودم را در روزنوشته‌ها دسته‌بندی کرده‌ام که کامل‌تر از داستان‌هاست.

چند نوشته‌ی قبلی مرا در خصوص مزایای نوشتن و نویسندگی و… می‌توانید در ادامه دنبال کنید:

آدرس کوتاه این نوشته:

http://zaman.link/pbrand1

لطفا به این مطلب امتیاز دهید 🙂
[Total: ۰ Average: ۰]

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.