خطای ذهنی

همه‌ی دنیا موادفروش هستند، کجای کاری؟

زمان مطالعه: ۳ دقیقه

در سفرم به جمعی از آشنایان دور و غریبه‌هایی رسیدم که به خرده‌فروشی موادمخدر مشغول بودند، با تعجب زیاد از عادی‌شدن این وضع، نشستم برایشان حرف‌ها زدم، فرصت‌های جدید برای پول درآوردن و ثروتمندشدن را گفتم و اینکه این خرده‌فروشی بی‌تشبیه به بازاریابی نیست، شما که انقدر به چنین کاری علاقمند هستید، دربازار عادی هم می‌توانید ثروت‌اندوزی کنید، نیازی به تحمیل این‌همه ریسک و خطر نیست.

در میانِ همه‌ی پاسخ‌هایی که می‌شنیدم یکی برایم جالب‌تر بود: همه‌ی دنیا موادفروش هستند، کجای کاری؟ واقعاً تصّور شنیدن این جمله را نداشتم. فردی که این را گفت و جمعی که آن را تایید کرد، از سر دردودل با من حرف می‌زد و گویی می‌خواست مرا هم توجیه کند که بیا تو باغ ای بی‌خبر. دلش می‌خواست من از حقایق تلخ خبردار شوم و انقدر فانتزی فکر نکنم.

در طول دوران زندگی به واسطه‌ی شغل، محیط زندگی و کنجکاوری خودم به اندازه‌ی کافی خرده‌خلافکار و گردن‌کلفت‌های این بازار را دیده‌ام، تقریباً هر موادی را هم دیده‌ام و می‌شناسم و از یک گرم تا ۲۰۰ کیلو را هم یکجا دیده‌ام. لااقل می‌دانم که فردی بی‌خبر و پاستوریزه نیستم، اما این را نمی‌فهمم که چرا این حرفِ این فرد را درک نمی‌کنم که می‌گفت: همه‌ی دنیا موادفروش هستند؟

بعد هم تذکر بسیاری از دیگران گرفتم! که چکارشون داری، هیچ‌حرفی لازم نیست بهشون بزنی، دنیای این‌ها همینی که می‌بینیه و بعد این هم خواهد بود.

همه این مدلی هستند؟

دیشب خیلی ذهنم درگیر این موضوع بود که من کجا دیگه چنین جمله‌ای شنیده‌ام که «دنیا همه این مدلی شدن، تو خبر نداری». به نظرم جمله‌ی آشنایی بود و هست، بارها شنیدم و بعد این هم خواهم شنید، علی‌الحساب این‌ها را یادم می‌آید:

— سجاد جان، همه زدن تو کار ساختمان و ساخت‌وساز، همه — سجاد جان، دیگه کسی نیست که خارج نرفته باشه، حداقل یکبارهم شده رفتن — ببین دیگه قدیم نیست، همه دروغگو شدن، اگه نگی اموراتت نمی‌گذره — همه یه آب‌باریکه دارن و بعدش می‌رن سراغ کارآفرینی، شرایط این‌طوریه که نمی‌شه کارآفرینی کرد

— ببین سجاد، دیگه قدیم نیست که پای یکی بمونی، الان دیگه همه یادگرفتن با چند نفر همزمان طرح رفاقت و عشق و حال می‌ریزند، حتی همه‌ی متاهل‌ها هم اینطوری شدن..

— دیگه کسی تو ایران نمی‌مونه سجاد، همه دارن میرن، همه رفتن و بقیه هم به زودی از ایران خارج می‌شن

این‌ها حرف‌هایی است که وقتی از کسی می‌شنویم باید با ترس و شک به آن گوش بدهیم و حتماً پس از تحلیلی کوتاه اجازه بدهیم در ذهنِ ما بنشیند. من وقتی این جمله‌ی همه یا هیچ‌کس را از فردی می‌شنوم با دیده‌ی تردید درباره‌ی تجربیات و شیوه‌ی زندگی او فکر می‌کنم.

به نظر می‌رسد این فرد در یک خطای ذهنی گرفتار شده و همه‌ی تفسیر و برداشت او از دنیا و کاری که می‌تواند انجام بدهد و انجام می‌دهد بر اساس این خطای فکری پایه‌ریزی شده است.

.

آیا واقعاً همه‌ی دنیا موادفروش شده‌اند؟ 

شما چه نظری در این‌باره دارید. این سوال تند است و به راحتی می‌توان شفافیت و یا تیرگی پاسخ‌ها را (درست همانند سر یک طیف ۰ تا ۱۰۰) تشخیص داد، اما از این مثال می‌خواهم ربطی هم به مدیریت زمان ایجاد کنم.

 

زمان‌جویان عزیز

به نظر شما مردم چقدر به زمان احترام می‌گذارند؟

یا بهتر است بپرسم که در دنیایی که شما زندگی می‌کنید، فکر می‌کنید، ارتباطات اجتماعی دارید و نفس می‌کشید، زمان چه جایگاهی دارد؟

 

کمی تلخ اگر بخواهم این متن را به پایان ببرم باید بگویم که پاسخ به این سوال آخر، می‌تواند سرنوشت شما را تعیین کند. این را به عنوان یک تمرین برای پرورش ذهن در باشگاه مغز در نظر بگیرید و حداقل چند دقیقه‌ای به آن فکر کنید.

سجاد سلیمانی ( مربی و مدرس مدیریت زمان )
لطفا به این مطلب امتیاز دهید 🙂
[Total: ۱ Average: ۵]

2 thoughts on “همه‌ی دنیا موادفروش هستند، کجای کاری؟

  1. فروغ says:

    سلام
    برام بسیار جالبه که تو این همه شلوغی وسردرگمی زمانه شما اینجا هستید🍀
    ‎تو چه ساده ای و من ، چه سخت
    ‎تو پرنده ای و من ، درخت.
    ‎آسمان همیشه مال توست
    ‎ابر، زیر بال توست
    ‎من ، ولی همیشه گیر کرده ام.
    ‎تو به موقع می رسی و من،
    ‎سال هاست دیر کرده ام.
    ‎خوش به حال تو که می پری!
    ‎راستی چرا
    ‎دوست قدیمی ات _ درخت را _
    ‎با خودت نمی بری؟
    ‎فکر می کنم
    ‎توی آسمان
    ‎جا برای یک درخت هست.
    ‎هیچ کس در بزرگ باغ آفتاب را
    ‎روی ما نبست.
    ‎یا بیا و تکه ای از آسمان برای من بیار
    ‎یا مرا ببر
    ‎توی آسمان آبی ات بکار.
    ‎خواب دیده ام
    ‎دست های من
    ‎آشیانه تو می شود.
    ‎قطره قطره قلب کوچکم
    ‎آب و دانه تو می شود.
    ‎میوه ام:
    ‎سیب سرخ آفتاب.
    ‎برگ های تازه ام:
    ‎ورق ورق
    ‎نور ناب.
    ‎خواب دیده ام
    ‎شب، ستاره ها
    ‎از تمام شاخه های من
    ‎تاب می خورند.
    ‎ریشه های تشنه ام
    ‎توی حوض خانه خدا
    ‎آب می خورند.
    ‎من همیشه
    ‎خواب دیده ام، ولی …
    ‎راستی ، هیچ فکر کرده ای
    ‎یک درخت
    ‎توی باغ آسمان
    ‎چقدر دیدنی ست!
    ‎ریشه های ما اگرچه گیر کرده است
    ‎میوه های آرزو، ولی
    ‎رسیدنی ست……………………………………….

    • سجاد سلیمانی says:

      سلام – ممنونم از شما – ای کاش دو خطی هم می‌نوشتید از خودتان و نظری که احتمالا دارید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.